قفصللغتنامه دهخداقفصل . [ ق ُ ص ُ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد از قاموس ).
قفصهلغتنامه دهخداقفصه . [ ق َف َ ص َ / ص ِ ] (اِ) دولابچه . اشکاف . قفسه : تا بر کنگره و قفصه نرسند خود را به یکدیگر ننمایند.(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 142). و رجوع به قفسه شود.
قفصةلغتنامه دهخداقفصة. [ ق َ ص َ ] (اِخ ) شهری است کوچک در افریقیه از توابع زاب کبیر در جرید، و تا قیروان سه روز مسافت دارد. (معجم البلدان ).
قفصیلغتنامه دهخداقفصی . [ ق ُ] (اِخ ) احمدبن حسن بن احمد سلیمان ، منسوب به قفص نزدیک بغداد، مکنی به ابوسعد. شیخی صالح بود و به بغداد سکونت گزید. و از حسن بن طلحة نعالی و جز او ح
ریح فی القفصلغتنامه دهخداریح فی القفص . [ حُن ْ فِل ْ ق َ ف َ ] (ع اِ مرکب ) باد در قفس . || امر باطل عاری از حقیقت . بیهوده . (فرهنگ فارسی معین ) : و آن پیغام بر زبان طاهر به حدیث لشکر
باد در قفص بودنلغتنامه دهخداباد در قفص بودن . [ دَرْ ق َ ف َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از امر محال بودن باشد : چو باد در قفص انگار کار دولت خصم از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال . انوری .رجوع ب
جبال القفصلغتنامه دهخداجبال القفص . [ ج ِ لُل ْ ق ُ ] (اِخ ) تلفظ عربی سلسله ٔ جبال «کوچ » است . این کوهها در شهر روذان در بلوچستان واقع شده و شامل هفت کوه است . (از نخبةالدهر ص 176).
قاصردیکشنری عربی به فارسیکمتر , کوچکتر , پايين رتبه , خردسال , اصغر , شخص نابالغ , محزون , رشته فرعي , کهاد , صغري , در رشته ثانوي يا فرعي تحصيل کردن , کماد
قاصداًلغتنامه دهخداقاصداً. [ ص ِ دَن ْ ](ع ق ) عمداً. قصداً. از روی عمد و قصد : چو هستی است مقصد در او نیست گردم که از خود در آن قاصدا میگریزم .خاقانی .
قَاصِداًفرهنگ واژگان قرآنکلمه قصد به معناي وسط و ميانه است اين است که خيلي دور و طولاني نباشد ، بلکه براي مسافر آسان و نزديک باشد .