قادرسخنلغتنامه دهخداقادرسخن . [ دِ س ُ خ َ ](ص مرکب ) چیره گفتار. سخنگو. گشاده زبان : چنان قادرسخن شد در معانی که بحری گشت در گوهرفشانی .نظامی .
شاربینلغتنامه دهخداشاربین .(اِ) درخت سدر معمولی . قادرس . (ابن البیطار). || میوه ٔ درخت سدر. رجوع به شربین و رجوع به دزی ج 1 ص 715 و قادرس و ابن البیطار ذیل شربین شود.
قادرسخنلغتنامه دهخداقادرسخن . [ دِ س ُ خ َ ](ص مرکب ) چیره گفتار. سخنگو. گشاده زبان : چنان قادرسخن شد در معانی که بحری گشت در گوهرفشانی .نظامی .