حقدلغتنامه دهخداحقد. [ ح َ ] (ع مص ) کینه در دل گرفتن . سؤالظن فی القلب علی الخلائق لاجل العداوة. (تعریفات ). منتظر فرصت کین کشی بودن . || نباریدن باران . || برنیامدن چیزی از کان . (منتهی الارب ).
حقدلغتنامه دهخداحقد. [ ح َ / ح َ ق َ / ح ِ ] (ع مص ) کینه گرفتن بر. (منتهی الارب ). کینه گرفتن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (از مهذب الاسماء). کینه در دل گرفتن .
حقدلغتنامه دهخداحقد. [ ح ِ ] (ع اِ) کینه . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (دهار). غضب ثابت . (اقرب الموارد). ضمد. (تاج المصادر بیهقی ). کین . (منتهی الارب ). اِحنة. غل . هو طلب الانتقام و تحقیقه ؛ ان الغضب اذا لزم کظمه لعجز عن التشفی فی الحال رجع الی الباطن و احتقن فیه فصار حقداً. (تعریفات ).
حقطلغتنامه دهخداحقط. [ ح َ ق َ ] (ع اِ) سبکی جسم و بسیاری حرکت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سبکی تن .
عقیدهفرهنگ فارسی عمید۱. دین؛ ایمان؛ مذهب.۲. رٲی.۳. آنچه انسان به آن اعتقاد دارد؛ باور.۴. آنچه انسان در دل و ضمیر خود نگه میدارد.
عقیدلغتنامه دهخداعقید. [ ع َ ] (ع ص ) پیمان نماینده . (منتهی الارب ). هم عهد. (دهار). آنکه با تو عهد بسته بود. (مهذب الاسماء). معاقد و معاهد. (اقرب الموارد): هو عقید الکرم و اللؤم ؛ او درطبع کریم یا لئیم است . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || مایع دفزک و سطبر: عسل عقید؛ شهد بسته و سطب
عقیدتلغتنامه دهخداعقیدت . [ ع َ دَ ] (ع اِ) عقیدة. عقیده . عقیده و پنداشتی .(ناظم الاطباء). آنچه انسان بدان اعتقاد و یقین دارد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عقیدة و عقیده شود : اگر بهتر نگریسته بود خبث عقیدت او... مشاهدت افتد. (کلیله و دمنه ). لاجرم به میامن این نیتهای
عقیدهلغتنامه دهخداعقیده . [ ع َ دَ / دِ ] (ع اِ) عقیدة. عقیدت . هر چیز که شخص بدان اعتقاد دارد و یقین بر آن دارد و نمشته و پنداشتی . (ناظم الاطباء). آنچه بدان گروند و تصدیق کنند. آنچه بدان باور دارند. آنچه بدان گرویده اند. ج ، عَقاید. (یادداشت مرحوم دهخدا). و
زواجدیکشنری عربی به فارسیازدواج , عروسي , جشن عروسي , زناشويي , يگانگي , اتحاد , عقيد , پيمان ازدواج , نکاح
مجسمهلغتنامه دهخدامجسمه . [ م ُ ج َس ْ س َ م َ / م ِ ] (از ع ، اِ) به معنی بت . (آنندراج ). مأخوذ از تازی پیکر و پیکر بیروح . (ناظم الاطباء). بت . صنم . وثن . فغواره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || لعبتی که از سنگ و آهن و دیگر فلزات سازند و مجسمه ٔ نیم تنه
شیرهلغتنامه دهخداشیره . [ رَ / رِ ] (اِ) عصیر. آنچه به فشردن از میوه یا نباتی برآید. عصاره . (یادداشت مؤلف ). افشرده که به عربی عصاره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). عصیر میوه جات . (ناظم الاطباء). آب فشرده ٔ میوه . آب میوه .- شیره ٔ روان ؛ به اصطلاح اطبا