خالدلغتنامه دهخداخالد. [ل ِ ] (اِخ ) ابن ثابت بن طاعن العجلان ... ابن یونس گوید وی در فتح مصر حضور داشت . لیث از یزیدبن ابی حبیب آرد که عمربن الخطاب خالدبن ثابت الفهمی را بفرمان
حسدآرالغتنامه دهخداحسدآرا. [ ح َ س َ ] (نف مرکب ) بدخواه . (آنندراج ) (از هفت قلزم ). حسدورز : تو شادخوار عافیتی تا وبای غم طاعون به طاعن حسدآرا برافکند.خاقانی .
ذمیملغتنامه دهخداذمیم . [ ذَ ] (ع ص ) رجل ٌ ذمیم ؛ مردی نکوهیده . || هرچیز نکوهیده . ناستوده . مذموم . زشت . ناخوش : طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنندورچه باشد سخن طاعن و بدگوی ذم
جزعلغتنامه دهخداجزع . [ ج َ زَ ] (ع اِمص ) فغان و فریاد و زاری و ناله و اندوه و بی صبری و ناشکیبایی . (از ناظم الاطباء) : اگر مادرش [ حسنک ] جزع نکرد و چنان سخن بگفت ، طاعنی نگ
رمیصاءلغتنامه دهخدارمیصاء. [ رُ م َ ] (اِخ ) یا غمیصاء. دختر ملحان بن خالدبن زیدبن حرام از بنی نجار و از صحابه ٔ رسول و معروف به ام سلیم بود. ابونعیم در وصف وی گوید: «الطاعنة بالخ
بی سخنلغتنامه دهخدابی سخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: بی + سخن ) گنگ . || خاموش . ساکت . (ناظم الاطباء). || غیرناطق : این رستنی است ناروان هر سوو آن بی سخن است وین سوم گ
تشویر دادنلغتنامه دهخداتشویر دادن . [ ت َش ْ دَ ] (مص مرکب ) شرمگین کردن . خجل کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : کند لطائف طبع تو بحر را حیران دهد شمائل حلم تو کوه را تشویر. انوری (از آن
خسته دللغتنامه دهخداخسته دل . [ خ َ ت َ / ت ِ دِ ] (ص مرکب ) دل فکار. دل افکار. دلخسته . غمناک . غمین . دلتنگ . (یادداشت مؤلف ) : بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل . ف
سرکه فشانلغتنامه دهخداسرکه فشان . [ س ِ ک َ / ک ِ ف َ / ف ِ ] (نف مرکب ) سخت در عتاب کردن . (رشیدی ). کنایه از سخت بیدماغ . (آنندراج ). || بدگوی طعنه زن . (آنندراج ). بدگوی و طاعن .
طنازلغتنامه دهخداطناز. [ طَن ْ نا ] (ع ص ) بسیار فسوس کننده . (منتهی الارب ). فسوس دارنده . (دهار). افسونگر. (مهذب الاسماء). که سخریه کند. که دست اندازد. (صحاح الفرس ). بسیارسخن
بقراطلغتنامه دهخدابقراط. [ ب ُ ] (اِخ ) نام حکیمی . (غیاث اللغات ). نام حکیمی دهریه که انیس و جلیس سکندر بود و او عالم را قدیم میگفت و مخلوقی نمیدانست . (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منی
جزع کردنلغتنامه دهخداجزع کردن . [ ج َ زَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فریاد و فغان کردن . زاری و بیتابی نمودن . اظهار بی قراری کردن : مجمزان پیوسته میرسیدند در شبانروزی بیست و سی و آنچه دبیر
خامل ذکرلغتنامه دهخداخامل ذکر. [ م ِ ذِ] (ص مرکب ) گمنام . مجهول نام . ناسرشناس : کسی که باشد مجهول نام و خامل ذکربذکر او شود اندر جهان همه مذکور. فرخی .سالار بکتغدی گفت : طرفه آن ا
مداخلتلغتنامه دهخدامداخلت . [ م ُ خ َ /خ ِ ل َ ] (از ع اِمص ) مداخلة. مداخله . دخالت . دست اندازی و مباشرت . (از ناظم الاطباء). دخالت در کاری یا درروابط بین دو کس یا دو گروه : هرگ
بانگلغتنامه دهخدابانگ . (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج ). صوت . آوا. صیحة. (ترجمان القرآن ). صراخ ، هیاهو. صیاح ، نعره . غو. (فرهنگ اسدی ). بان . (فرهنگ اسدی ). ند
جزائریلغتنامه دهخداجزائری . [ ج َ ءِ ] (اِخ ) امیرعبدالقادربن محیی الدین بن مصطفی حسینی . سلسله ٔ نسب وی به علی بن ابیطالب میرسد. او در قیطنه از قرای ایالت وهران الجزائر بدنیا آمد
رقعلغتنامه دهخدارقع. [ رَ ] (ع مص ) شتافتن . (از اقرب الموارد). بشتافتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بشتاب رفتن . (ناظم الاطباء). || درپی کردن جامه را. (ناظم الاطباء) (آنندراج
تفاوتلغتنامه دهخداتفاوت . [ ت َ وُ / وِ / وَ ] (ع مص ) از هم جدا و دور شدن دو چیز. و هو علی غیر القیاس لان المصدر من تفاعل بضم العین الا ما روی فی هذالحرف . (منتهی الارب ) (ناظم
طبعلغتنامه دهخداطبع. [ طَ ] (ع اِ) سرشت که مردم بر آن آفریده شده . ج ، طباع . (منتهی الارب ). خوی . (دستور اللغة ادیب نطنزی ). طبیعت . (مهذب الاسماء). آخشیج . (فرهنگ خطی اسدی م
ذکرلغتنامه دهخداذکر. [ ذِ ] (ع مص ) یاد کردن .تذکار. گفتن . بیان کردن . بر زبان راندن . مقابل صُمت . نگاشتن . نبشتن : این فصل از تاریخ مسبوق است بر آنچه بگذشت در ذکرلیکن در رتب