شفرالغتنامه دهخداشفرا. [ ش َ ] (اِ) چرب زبانی و چاپلوسی . (فرهنگ فارسی معین ) (حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو). این کلمه نه فارسی است نه عربی و نمیدانم این معنی را در حاشیه از کجا به آن داده اند. (یادداشت مؤلف ) : چون کودکان بخیره همی خرّی زین گنده پیر لابه و شفرا را.
صفراءلغتنامه دهخداصفراء. [ ص َ ] (ع اِ) صَفْرا. خلطی است زردرنگ از اخلاط اربعه که به فارسی آن را تلخه گویند و به هندی پته نامند. (از غیاث اللغات ). صفرا یا مرةالصفراء مایعی زرد مایل بسبزی با مزه ٔ تلخ که از کبد تراود. زردآب . مؤلف ذخیره ٔخوارزمشاهی آرد: صفو کیلوس اندر جگر سه بهره شود: بهره ای
صفراءدیکشنری عربی به فارسیزرداب , صفرا , زهره , خوي سودايي , مراره , زرد اب , تلخي , گستاخي , زخم پوست رفتگي , ساييدگي , تاول , ساييدن , پوست بردن از , لکه , عيب
چارخلطلغتنامه دهخداچارخلط. [ خ ِ] (اِ مرکب ) خون و بلغم و صفرا و سودا. صفرا و سوداو بلغم و خون مطابق اصطلاح پزشکان قدیم : از سر و پای تا بگردن و گوش هست از این چارخلط عاریه پوش .نظامی .
گشلغتنامه دهخداگش . [ گ ُ ] (اِ) رشیدی گوید: گش ... بلغم ، چنانکه خواجه در ترجمه ٔ مقالات ارسطاطالیس گفته که «درستی روان بکمی گش و خون است ». این عبارت منقول از رساله تفاحیه به قلم افضل الدین محمد کاشانی است و در مصنفات افضل الدین چ مینوی - مهدوی ج 1 چ <spa
خربق اسودلغتنامه دهخداخربق اسود. [ خ َ ب َ ق ِ اَ وَ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بیخ گیاهی است سیاه و پرگره و گرههای او مجوف و اکثر با تدویر و ریشهای سیاه و باریک از آن رسته و برگش شبیه به برگ چنار و از آن کوچکتر و زواید اطراف او بیشتر و با خشونت و ساقش کوتاه و بنفش و گلش سفید مایل بسرخی و بشکل خوشه
صفرافرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) مایعی زردرنگ در بدن انسان که از کبد ترشح میشود و در هضم چربیها نقش دارد؛ زرداب.۲. (طب قدیم) از اخلاط چهارگانۀ بدن.۳. [قدیمی، مجاز] هوس.۴. [قدیمی، مجاز] خشم؛ غضب.⟨ صفرا کردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] تندخویی کردن؛ خشم گرفتن.
صفرافرهنگ فارسی معین(صَ) [ ع .صفراء ] 1 - (ص .)مؤنث اصفر؛ زردرنگ . 2 - (اِ.) زرداب . 3 - مایعی زردرنگ و تلخ که از کبد ترشح می شود. 4 - مجازاً به معنی تندی .
وادی الصفرالغتنامه دهخداوادی الصفرا. [ دِص ْ ص َ ] (اِخ ) موضعی است در عربستان بین راه مکه و مدینه که تا بدر و حنین شش فرسنگ است : از مکه تا مدینه دویست و شصت میل که هشتاد و شش فرسنگ و دو میل باشد... و از آنجا به وادی البدر هشت فرسنگ . و از آنجا به بدر و حنین نه فرسنگ . و از
صفرافرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) مایعی زردرنگ در بدن انسان که از کبد ترشح میشود و در هضم چربیها نقش دارد؛ زرداب.۲. (طب قدیم) از اخلاط چهارگانۀ بدن.۳. [قدیمی، مجاز] هوس.۴. [قدیمی، مجاز] خشم؛ غضب.⟨ صفرا کردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] تندخویی کردن؛ خشم گرفتن.
باصفرالغتنامه دهخداباصفرا. [ ص َ ](اِخ ) قریه ٔ بزرگی است در قسمت شرقی موصل که باغها و تاکستانهای فراوان دارد، انگور این ناحیه تا اواسطزمستان میماند. (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).