صاحب خردفرهنگ فارسی عمیدخردمند؛ عاقل: ◻︎ بِه است از دد انسان صاحبخرد / نه انسان که در مردم افتد چو دد (سعدی۱: ۶۲).
صاحب خردلغتنامه دهخداصاحب خرد. [ ح ِ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) عاقل . خردمند. دانا : شگفتی فروماند صاحب خردکه نه آدمی بود و نه دام و دد. نظامی .به است از دد انسان صاحب خردنه آنسان که در مردم افتد چو دد. سعدی (بوستان
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) وادیی است به عرمة. (معجم البلدان ). رجوع به شاجب شود : و منا ابن عمرو یوم اسفل شاحب یزید و ألهت خیله غیراتها.اعشی (از معجم البلدان ).
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (ع ص ) مهزول . (اقرب الموارد). ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). رنگ باخته . رنگ پریده . || متغیراللون . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
خرد یافتنلغتنامه دهخداخرد یافتن . [ خ ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) صاحب خرد شدن . عاقل شدن . هوشیار شدن . دانا شدن .
ذوعقلفرهنگ فارسی معین(عَ) [ ع . ] (ص مر.) 1 - صاحب خرد. 2 - آن که خلق را ظاهر بیند و حق را باطن و حق نزد او آیینة خلق باشد. (ذوالعقل ).
ارزان فروشلغتنامه دهخداارزان فروش . [ اَ ف ُ ] (نف مرکب ) که ارزان فروشد. فروشنده بقیمت مناسب . سهل البیع : به بازارگان گفت چندین مکوش به افزونی ای مرد ارزان فروش . فردوسی .ولیکن تو بستان که صاحب خرداز ارزان فروشان برغبت خرد.<p c
محتبسلغتنامه دهخدامحتبس .[ م ُ ت َ ب َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احتباس . بندآمده .بازایستاده . بازداشته و بندگردیده . (آنندراج ). بندشده . حبس شده : بول محتبس ؛ بندآمده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || زندانی . محبوس . بندی : در امیری او غریب و محتبس در صفات فقر و خلت
خردلغتنامه دهخداخرد. [ خ ِ رَ ] (اِ) عقل . (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). دریافت . عقل . ادراک . تدبیر. فراست . هوش . دانش . زیرکی . (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ). لُب ّ. حِجر. دهاء. زَور. زور. حِجی ̍. حَصاة. حِلم . نُهْیة. نهی ً [ ن َ /<
صاحبدیکشنری عربی به فارسیلنگه , جفت , همسر , کمک , رفيق , همدم , شاگرد , شاه مات کردن , جفت گيري يا عمل جنسي کردن , يار , شريک , همدست , رفيق شدن
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حاتم فرغانی . وی در سفری که به حج رفت به بغداد شد و در آنجا حدیث گفت . علی بن عمر کسکری از وی حدیث کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 344).
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن محمد بخاری (الامام ...). در تتمه ٔ صوان الحکمه آمده است : وی در علوم اسلامی ماهر و بر دقایق حکمت واقف بود و حافظه ای قوی داشت ، لیکن دعوی وی بر معنی او غلبه میکرد واو را تصانیفی مفید است . و درباره ٔ او من گفته ام :لقد صحب العلم الرصین و اهله <br
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) تاج الدین محمدبن صاحب فخرالدین محمدبن وزیر بهاءالدین علی بن محمدبن حنا. وی رئیس و شاعر بود و از سبط سلفی حدیث کندو بسال 707 هَ . ق . درگذشت . (حسن المحاضرة ص 177).
خانه صاحبلغتنامه دهخداخانه صاحب . [ ن َ / ن ِ ح ِ ](اِ مرکب ) صاحبخانه بلهجه ٔ مردم گیلان . خدای خانه .
خر صاحبلغتنامه دهخداخر صاحب . [ خ َ ح ِ ] (اِ مرکب ) صاحب خر. مالک خر. (یادداشت مؤلف ).- امثال :یا خر میمیره و یا خر صاحب . (یادداشت بخط مؤلف ).
گله صاحبلغتنامه دهخداگله صاحب . [ گ َ ل َ / ل ِ / گ َل ْ ل َ / ل ِ ح ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب گله . دارنده ٔ گله . خداوند گله . رمه دار. گله دار : دگر ره پدیدار گش
وغ وغ صاحبلغتنامه دهخداوغ وغ صاحب . [ وَ وَ ح ِ/ ح َ ] (اِ مرکب ) بازیچه یعنی آلت بازیی است کودکان را که آوازی چون آواز مرغابی از آن برآید. (یادداشت مرحوم دهخدا). وغ وغ صاحاب (در تداول عامه )، آلتی مرکب از دو مقوای مدور که شکل استوانه ٔ آن دو را با کاغذ به هم وصل ک
وق وق صاحبلغتنامه دهخداوق وق صاحب . [ وَ وَ ح ِ / ح َ ] (اِ مرکب ) وغ وغ صاحب (در تداول عوام ، صاحاب ) . رجوع به وغ وغ صاحب شود.