سیاه روزیلغتنامه دهخداسیاه روزی . (حامص مرکب ) عمل و حالت سیاه روز. بدبخت ، سیاه روز بودن : گرم ز لطف سیه روز خود خطاب کنی سیاه روزی من کار آفتاب کند.حکیم کاشانی (از آنندراج ).
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
ماست سویاsoy yoghurtواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای با بافت خامهای که از شیر سویا تهیه میشود و جانشینی است برای پنیر خامهای و خامۀ ترش
نوشابۀ سویاsoya beverage/ soybeverageواژههای مصوب فرهنگستاننوشابهای که غالباً از سویا و محصولات آن تهیه میشود
صندلی کودکbaby car seat, child safety seat, infant safety seat,child restraint system, child seat,baby seat, restraining car seat, car seatواژههای مصوب فرهنگستانصندلی ایمنی برای نشستن کودک در خودرو بهمنظور جلوگیری از آسیب رسیدن به او در هنگام تصادف
سرمه ٔ خفالغتنامه دهخداسرمه ٔ خفا. [ س ُم َ / م ِ ی ِ خ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سرمه ٔ جادوان که چون که به چشم خود کشند دیگران آن را نبینند وآنان هر چیز و هر کس را بینند. سرمه ای که هر کس به دیدگان کشد از نظر نظاره پوشیده ماند و کس او را نتواند دیدن . (یادداشت
نجیبای اصفهانیلغتنامه دهخدانجیبای اصفهانی . [ ن َ بای ِ اِ ف َ ] (اِخ ) فرزند حاجی امین . از شاعران قرن یازدهم هجری اصفهان و معاصر نصرآبادی است . او راست :زهی ز روی توروشن چراغ کوکبهاسیاه روزی زلف تو رونق شبهاز آب بحر صدف شد به قطره ای قانعچه سود عشرت عالم به تنگ مشربها.دارم به دور
بدبختیلغتنامه دهخدابدبختی . [ ب َ ب َ ] (حامص مرکب ) ادبار و عدم مساعدت بخت و اقبال و بی نصیبی . (ناظم الاطباء). شقوة. شقاء. (منتهی الارب ) (دهار). شقاوت . (مهذب الاسماء). سیاه روزی . سیه روزی . سیه روزگاری . سؤحظ. (یادداشت مؤلف ) : رهانید یزدان از آن سختیم از
سیاهلغتنامه دهخداسیاه . (اِخ ) نام اسب اسفندیار است و چون سیاه بوده بدین نام میخوانند. (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (از جهانگیری ). || (اِ) اسب سیاه بطور مطلق : تو بردار زین و لگام سیاه برو سوی آن مرغزاران پگاه . فردوسی .بیارید گفتا سیا
سیاهلغتنامه دهخداسیاه . (ص ) در مقابل سفید. (برهان ). اسود : یخچه می بارید از ابر سیاه چون ستاره ، بر زمین از آسمان . رودکی .همه جامه کرده کبود و سیاه همه خاک بر سر بجای کلاه . فردوسی .سیاه سنگی ان
سیاهفرهنگ فارسی عمید۱. رنگی مانند رنگ زغال.۲. (صفت) هر چیزی که به رنگ زغال باشد.۳. (صفت) کسی که پوست بدنش سیاه باشد؛ حبشی؛ زنگی.۴. (صفت) تیره؛ تاریک.۵. (صفت) [مجاز] کمارزش؛ پست.۶. (صفت) [مجاز] آلوده به گناه.۷. (صفت) [عامیانه، مجاز] کثیف؛ چرک.۸. (صفت) [مجاز] بدیمن؛ نامبارک.
دده سیاهلغتنامه دهخدادده سیاه . [ دَ دَ / دِ ] (اِ مرکب )دده ٔ سیاه . کنیز سیاه پوست . زن حبشی یا زنگی سیاهپوست . کنیز و امه ٔ سیاه : مثل دده سیاه ؛ سخت سیه چرده و چرکین . مگر دده سیاهی ؛ سیاه و آلوده به سیاهی هستی .
دره سیاهلغتنامه دهخدادره سیاه . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دو فرسخ و نیم میانه ٔ جنوب و مشرق فراش بند است . (فارسنامه ٔ ناصری ). ازقرای فراش بند است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ص 112).
دریای سیاهلغتنامه دهخدادریای سیاه . [ دَرْ ی ِ ] (اِخ ) بحرالاسود. بحر اسود. دریایی واقع در جنوب شرقی اروپا منشعب از بحرالروم (مدیترانه ). حد فاصل بین آسیا و اروپا. مساحت آن در حدود 413/400 کیلومتر مربع و حداکثرعمقش حدود 2/240 متر
دل سیاهلغتنامه دهخدادل سیاه . [ دِ ] (ص مرکب ) سیاه دل . دل سیه . قسی القلب . || بدقلب . بدخواه . بداندیش : دادگرا فلک ترا جرعه کش پیاله باددشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد.حافظ.
دم سیاهلغتنامه دهخدادم سیاه . [ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد با 1123 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن اتومبیلرو است . و شعبه ٔ آمار و بهداری و پاسگاه نگهبانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6