سرخان جوب پائینلغتنامه دهخداسرخان جوب پائین . [ س ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان خاوه ٔ بخش دلفان شهرستان خرم آباد. سکنه ٔ آن 300 تن . آب آن از رودخانه ٔ خاوه . محصول آن غلات ، توتون ، لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شرخانلغتنامه دهخداشرخان . [ ش َ ] (ع اِ) تثنیه ٔشرخ . هر دو کرانه ٔ سوفار. (منتهی الارب ). گشادگی میان پالان اشتر بود. (مهذب الاسماء). رجوع به شرخ شود.
شیرخانلغتنامه دهخداشیرخان . (اِخ ) از سرداران سلاطین غور که در کالپور حکومت کرد. (حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 419). چهاردهمین از حکام بنگاله پس از سال 659 هَ . ق . (یادداشت مؤلف ).
شیرخانلغتنامه دهخداشیرخان . (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه . سکنه ٔ آن 900 تن . آب آن از قنات . صنایع دستی آنجا کرباس بافی . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شیرخانلغتنامه دهخداشیرخان . (اِخ ) دهی است از بخش صحنه شهرستان کرمانشاه . سکنه ٔ آن 360تن . آب آن از چشمه و رودخانه ٔ جامیشان . بنای امامزاده ٔ آن قدیم است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
شیرخانلغتنامه دهخداشیرخان . (اِخ ) دهی است از بخش صفی آبادشهرستان سبزوار. سکنه ٔ آن 671 تن . آب آن از قنات . راه آن اتومبیلرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
سرخانلغتنامه دهخداسرخان . [س َ ] (اِخ ) نام یک ایرانی اصیل . (ولف ) : یکی پارسی بود بس نامدارکه سرخانش خواندی همی شهریار.فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 227).
سرخانلغتنامه دهخداسرخان . [س َ ] (اِخ ) نام یک ایرانی اصیل . (ولف ) : یکی پارسی بود بس نامدارکه سرخانش خواندی همی شهریار.فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 227).