سداد ابی جرابلغتنامه دهخداسداد ابی جراب . [ س ِ دُ اَ ج ِ ] (اِخ ) جایگاهی است در جانب فرودین عقبه ٔ منی پائین قبور بر جانب راست ِ رونده بطرف منی منسوب به ابوجراب عبداﷲبن محمدبن عبداﷲبن
سدادةدیکشنری عربی به فارسیدو شاخه , چوب پنبه , سربطري , توپي , جلوگيري کننده , بادريچه بستن , باچوب پنبه بستن
سادات محله ٔآهلغتنامه دهخداسادات محله ٔآه . [ م َ ح َل ْ ل ِ ی ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان سیاه رود بخش حومه ٔ شهرستان دماوند، واقع در 2 هزارگزی شمال رودهن . کوهستانی و سردسیر، و آب آن
سَادَتَنَافرهنگ واژگان قرآنفرمانروايان ما (کلمه سادة جمع سيد ( آقا ) است ، و کلمه سيد به معناي مالک بزرگي است که تدبير امور شهر و سواد اعظم (سياهي جمعيت) يعني جمعيت بسياري را عهده دار با
ساداتلغتنامه دهخداسادات . (اِخ ) سلاطین [ سلاطین لحسا ] را سادات میگفتند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 110).
سادلغتنامه دهخداساد. (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ سهونی ایل چار لنگ بختیاری است .(جغرافیای سیاسی کیهان ص 76). رجوع به سهونی شود.
سادات بابلکانیلغتنامه دهخداسادات بابلکانی . [ت ِ ب ُ ] (اِخ ) خاندانی است که در قرن نهم در ده کوسان مازندران اقامت داشته اند. (ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 170). جغرافیای سیاسی کی
سادلغتنامه دهخداساد. (اِ) ساد کندر. گیاهی داروئی که برگش پهن و بزرگ و خوشبو است ، ساذج معرب آن ، و به هندی پترج گویند. (رشیدی ). رجوع به ساذج شود.
سادلغتنامه دهخداساد. (ص ) مخفف ساده . بی نقش . بی نگار. مقابل منقش . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) : موم سادم ز مهر خاتم دورخالی از انگبین و از زنبور. نظامی .برای کسوت خدام د
سادلغتنامه دهخداساد. [ سادد ] (ع ص ) سدکننده . (از منتهی الارب ). || استوار. || راست . صواب گفتار. (اقرب الموارد). و کان بصیراً بالنحو ساداً فیه . (یاقوت در معجم البلدان چ مارگ
سادآورانلغتنامه دهخداسادآوران . [وَ ] (سریانی ، اِ) به لغت سریانی چیزی است مانند صمغ، و آن را در درون بیخ درخت گردکان که مجوف شده باشد یابند. سرد و خشک در دوم و سوم ، خوردن و ضماد ک