ستوه آوردنلغتنامه دهخداستوه آوردن . [ س ُ وَدَ ] (مص مرکب ) عاجز کردن . زبون ساختن : سواران جنگی بر او بر گمارستوه آورش هر سوی از کارزار. اسدی .مثال او را امتثال نمود و بر این موجب پیش گرفتند تا آن کافران را به ستوه آوردند. (ترجمه ٔ تاری
شتوةلغتنامه دهخداشتوة. [ ش َت ْ وَ ] (ع اِ) یک نوبت شتو. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط). رجوع به شتو شود. || و بنا بر قولی مفرد شتاء یا به معنی خود شتاء باشد و نسبت به آن شتوی است . (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).- صاحب الشتوة ؛ آنکه در زمستان بدوپناه برند. (ا
شطویةلغتنامه دهخداشطویة. [ ش َ طَ وی ی َ ] (ص نسبی ) ثیاب شطویة؛ جامه های کتان که به قریه ٔ شطاة از اعمال دمیاط بافتندی و جامه ٔ کعبه از آن کردندی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شطوی شود.
ستوچهلغتنامه دهخداستوچه . [ س َ چ َ / چ ِ ] (اِ) قسمی از شاهین که متلون باشد. (آنندراج ). صرد. (زمخشری ). رجوع به ستوجه شود.
ستوحلغتنامه دهخداستوح . [ ](اِخ ) نام قلعه ای است ازاعمال فارس : و حصاری دیگر به قهر بستد که آن را ستوح گویند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 115).
به ستوه آوردندیکشنری فارسی به انگلیسیbay, bedevil, beleaguer, besiege, harass, persecute, pester, plague, swamp, tax, try
مین تأخیریdelayed action mineواژههای مصوب فرهنگستانمینی که مدتی بعد از تحریک شدن منفجر میشود و اغلب پشت سر نیروهای عقبنشینیکننده و برای به ستوه آوردن و انهدام نیروهای تعقیبکنندۀ دشمن به کار میرود
ستوهلغتنامه دهخداستوه . [ س ُ ] (اِخ ) نام جادویی که ارجاسب برای تفحص احوال به ایران گسیل داشت . (مزدیسنا و ... تألیف معین چ 1 ص 360) : یکی جادویی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه .<
ستوهلغتنامه دهخداستوه . [ س ُ ] (ص ) پهلوی «ستو» (بی زور)، پازند «ستوه » ، ایرانی باستان «اوس تاوه » ، از «تو» (توانستن ، قادر بودن )، ستوه فارسی مرکب است از «اوس - توه - ثه » ، قیاس کنید با کوتاه (آنکه زورش کم است ). رجوع کنید به استوه . ضد آن : نستوه (خستگی ناپذیر). مخفف آن «سته ». (حاشیه ٔ
ستوهفرهنگ فارسی عمید۱. خسته؛ درمانده: ◻︎ خداوند فرمان و رای و شکوه / ز غوغای مردم نگردد ستوه (سعدی۱: ۵۱).۲. افسرده؛ ملول.۳. [مقابلِ نستوه] بهتنگآمده؛ بستوه؛ بسته.⟨ به ستوه آمدن: (مصدر لازم)۱. به تنگ آمدن؛ ملول شدن.۲. خسته و درمانده و بیچاره شدن.⟨ به ستوه آوردن: (مصدر متع
ستوهلغتنامه دهخداستوه . [ س ُ ] (اِخ ) نام جادویی که ارجاسب برای تفحص احوال به ایران گسیل داشت . (مزدیسنا و ... تألیف معین چ 1 ص 360) : یکی جادویی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه .<
ستوهلغتنامه دهخداستوه . [ س ُ ] (ص ) پهلوی «ستو» (بی زور)، پازند «ستوه » ، ایرانی باستان «اوس تاوه » ، از «تو» (توانستن ، قادر بودن )، ستوه فارسی مرکب است از «اوس - توه - ثه » ، قیاس کنید با کوتاه (آنکه زورش کم است ). رجوع کنید به استوه . ضد آن : نستوه (خستگی ناپذیر). مخفف آن «سته ». (حاشیه ٔ
نستوهلغتنامه دهخدانستوه . [ ن َ ] (اِخ ) نام یکی از نجبای ایران در زمان خسروپرویز. (از فرهنگ ولف ) : یکی بنده بد شاه را شادکام خردمند و بیدار و نستوه نام . فردوسی .چو بندوی خراد لشکرفروزچو نستوه لشکرکش نیوسوز.<p class="autho
نستوهلغتنامه دهخدانستوه . [ ن َ ] (ص ) لغةً، خستگی ناپذیر. ناافتاده . ضد ستوه و بستوه . و اسم معنی (حاصل مصدر) آن نستوهی است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). عاجزنشونده . (فرهنگ نظام ). آنکه به ستوه نیاید. که درمانده و عاجز نشود. مقاوم . (یادداشت مؤلف ). آنکه در کارها ستوه نگردد یعنی ملول و عا
فرستوهلغتنامه دهخدافرستوه . [ ف ُ رِ ] (اِخ ) پادشاه شهر فغنشور و آن شهری است از ملک چین و مردم آنجا بسیار جمیل و خوش صورت می باشند. (برهان ) : فرستوه شاه فغنشور بودکز اختر به شاهیش منشور بود.اسدی .