رق چشمهلغتنامه دهخدارق چشمه . [ رَ چ ِ م َ / م ِ ] (اِخ ) ده از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان . آب آن از چشمه سار. محصولات عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات . صنایع دستی زنان آنجا
رق آبادلغتنامه دهخدارق آباد. [ رُ ] (اِخ ) دهی از بخش راور شهرستان کرمان . سکنه ٔ آن 1500 تن است . آب آن از رودخانه . محصول عمده ٔآنجا غلات و پسته و پنبه . صنایع دستی زنان آنجا قال
رق آبادلغتنامه دهخدارق آباد. [ رُ ] (اِخ ) دهی از دهستان حتکن بخش زرند شهرستان کرمان . سکنه ٔ آن 348 تن است . آب آن از چشمه . محصول عمده ٔ آنجا غلات و حبوب . صنایع دستی زنان آنجا ق
رق آبادلغتنامه دهخدارق آباد. [ رُ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش زرند شهرستان کرمان . سکنه ٔ آن 345 تن است . آب آن از قنات . محصول عمده ٔ آنجا غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافی
رقاءلغتنامه دهخدارقاء. [ رَق ْ قا ] (ع ص ) مرد بسیارافسونگر. (ناظم الاطباء). مرد افسونگر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). افسونگر. افسونگری استاد. (یادداشت مؤلف ). افسونگر. (
رقابةلغتنامه دهخدارقابة. [ رَق ْ قا ب َ ] (ع ص ، اِ) آنکه نگهبانی رخت و بار کاروان کند در غیبت ایشان . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). بنه پا. بنه پای
رقاءلغتنامه دهخدارقاء. [ رَق ْءْ ] (ع مص ) ایستادن آب چشم و خون . (مهذب الاسماء). رقوء. خشک شدن اشک و ایستادن آن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ایستادن اشک و خون . (یادداشت
رقابلغتنامه دهخدارقاب . [ رِ ] (ع اِ) ج ِ رَقَبَة به معنی گردن . (از فرهنگ نظام ) (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد)
رقاصکلغتنامه دهخدارقاصک .[ رَق ْ قا ص َ ] (اِ مصغر) رقاص کوچک . (فرهنگ فارسی معین ). || پاندول رقاص ساعت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به رقاص شود.
رقاصلغتنامه دهخدارقاص . [ رَق ْ قا ] (ع ص ، اِ) پای کوبنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). پای کوب . (دهار) (ملخص اللغا
رقاصانلغتنامه دهخدارقاصان . [ رَق ْ قا ] (اِخ ) دهی از دهستان زیبد بخش جویمند حومه ٔ شهرستان گناباد. سکنه ٔ آن 157 تن است . آب آن از قنات . محصولات عمده ٔ آنجا غلات و ارزن است . (
رقاصخانهلغتنامه دهخدارقاصخانه . [رَق ْ قا ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) مجلس رقص . محفل دانس . دانسینگ . (یادداشت مؤلف ). جایی که در آن رقص کنند. (فرهنگ فارسی معین ). || فحش گونه ای است ک
رقاصةلغتنامه دهخدارقاصة. [ رَق ْ قا ص َ / ص ِ ] (ع ص ، اِ) یا رقاصه . مؤنث رقاص . (اقرب الموارد). مؤنث رقاص ؛ زن بازیگر و پای کوب . (یادداشت مؤلف ). زن رقص کننده . زن پای کوب
رقاصیلغتنامه دهخدارقاصی . [ رَق ْ قا ] (حامص ) عمل رقاص . (یادداشت مؤلف ). عمل رقص و شغل رقص . (یادداشت مؤلف ). عمل و شغل رقاص . رقص . پایکوبی . (فرهنگ فارسی معین ) : لبش با در
رقاقلغتنامه دهخدارقاق . [ رُق ْ قا ] (ع ص ) تنک و نرم از هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رقیق . (اقرب الموارد). رجوع به رقیق شود.
رقت آوردنلغتنامه دهخدارقت آوردن . [ رِق ْ ق َ وَ دَ ] (مص مرکب ) حال تأثر دست دادن . متأثرشدن . سوختن دل به کسی یا حیوانی : بسبب قرابت نسبت و اتشاج لحمت برطایع و خلع او رقت آورد. (
رقاقلغتنامه دهخدارقاق . [ رُ ] (ع مص ) نرم وسست رفتن شتر، یا سبک رفتن شتر: رق البعیر رقاقاً. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).