ذونم-رقلغتنامه دهخداذونم-رق . [ ن ُ رُ ] (اِخ ) کندی . لقب نعمان بن یزیدبن شرحبیل بن یزیدبن امروءالقیس بن عمروبن المقصوربن حجر آکل المراربن عمروبن معاویة است . (تاج العروس ).
بنات طارقلغتنامه دهخدابنات طارق . [ ب َ ت ُ رِ ] (ع اِ مرکب ) دختران اشراف و بزرگان که در شرافت مانند کوکب هستند. و به دختران علأبن طارق بن امیةبن عبدالشمس که در حسن و شرف ضرب المثل
بوارقلغتنامه دهخدابوارق . [ ب َ رِ ] (ع اِ) ج ِ بارقة. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). جمع بارقه که بمعنی چیز روشن و بمعنی درخشندگی و روشنی باشد. مشتق از بروق که بمعنی درخشیدن است
بورقلغتنامه دهخدابورق . [ رَ ] (معرب ، اِ) معرب بوره . یکی از عقاقیر اصحاب صناعت کیمیا. و آن بر چند صفت است : یکی بورق الخیز و قسمی دیگر که آنرا نطرون گویند و بورق الصناعة و زرا
بیرقلغتنامه دهخدابیرق . [ ب َ / ب ِ رَ ] (ترکی ، اِ) علم . (برهان ) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از آنندراج ). لواء. درفش . اختر. رایت . (یادداشت مؤلف ) : بر سر بیرق
پطاس محرقلغتنامه دهخداپطاس محرق . [ پ ُ س ِ م ُ ح َ ر رِ ] (اِ مرکب ) هیدرات پطاسیم که سمّی قوی است و آنرا پطاس محرّق نیز گویند تا از پطاس تجارتی که کربنات پطاسیم غیرخالص است ممتاز ب
پلین مشرقلغتنامه دهخداپلین مشرق . [ پْلی / پ ِ ن ِ م َ رِ ] (اِخ ) لقبی است که اروپائیان به زکریابن محمدبن محمود قزوینی مکنی به ابویحیی عالم ایرانی صاحب کتاب آثار البلاد و عجائب المخ
پیه درقلغتنامه دهخداپیه درق . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل . واقع در 10 هزارگزی خاور گرمی و اردبیل و 10 هزارگزی شوسه ٔ گرمی به پیله سوار. جلگه . گرمسیر
تبرقلغتنامه دهخداتبرق . [ ت َ ب َرْ رُ ] (ع مص )آرایش کردن خود را: تبرقت المراة؛ زینت داد آن زن خویش را. (ناظم الاطباء).
تازه کند زوارقلغتنامه دهخداتازه کند زوارق . [ زَ ک َ دِ زَ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بناجو بخش بناب شهرستان مراغه است که در 5500گزی جنوب بناب و 2500گزی خاور ارابه رو بناب به میاندوآب واقع
تبطرقلغتنامه دهخداتبطرق . [ ت َ ب َ رُ ] (ع مص ) رفتار اسب جواد و زن پارسا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
تثفرقلغتنامه دهخداتثفرق . [ ت َ ث َ رُ ] (ع مص ) ماست شدن شیر. (شرح قاموس ). ناخفته ماندن شیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ماست نشدن شیر. (از قطر المحیط).
تجرقلغتنامه دهخداتجرق . [ ت َ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه است که در بیست و یک هزار و پانصد گزی خاور عجب شیر و 14 هزارگزی شمال شوسه ٔ مراغه به آذر
تحرقلغتنامه دهخداتحرق . [ ت َ ح َرْ رُ ] (ع مص ) سوخته شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در آتش افتادن . (از اقرب الموارد) (از قطر ال
تخرقلغتنامه دهخداتخرق . [ ت َ خ َرْ رُ ] (ع مص ) دروغ فرابافتن . (تاج المصادر بیهقی ). دروغ بربافتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تخرق کذب ؛ اختلاق آن .(اقرب الموا