چیرشدنلغتنامه دهخداچیرشدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیروز شدن . ظفر یافتن . غلبه کردن . مظفر شدن . مسلط شدن . فایق شدن . تسلط یافتن . غالب آمدن . فاتح آمدن . فیروز گشتن : چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ شود چیر اگر سستی آری به جنگ . اسدی .
ریسیدنلغتنامه دهخداریسیدن . [ دَ ] (مص ) رشتن . تافتن . ریسمان ساختن . (ناظم الاطباء). رشتن پنبه . تافتن پشم و ابریشم وامثال آن . (برهان ) (آنندراج ) (از انجمن آرا). رشته ٔپنبه و پشم از چرخه تافتن . (غیاث اللغات ). تابیدن رشته ها با دوک یا چرخ و غیره : ریسیدن نخ . ریسیدن ریسمان . (یادداشت مؤلف
ریشیدنلغتنامه دهخداریشیدن . [ دَ ] (مص ) فروریختن چیزی در چیزی . (از ناظم الاطباء) (از برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ). ریختن . (از شعوری ج 2 ص 20). || گداختن . || پاشیدن . (ناظم الاطباء). || چشمه چشمه کردن جامه . (از ل
رسیدنلغتنامه دهخدارسیدن . [ رِ دَ ] (مص ) رشتن و ریسیدن . (ناظم الاطباء). مخفف ریسیدن . رجوع به ریسیدن و رشتن شود.
رسیدنفرهنگ فارسی عمید۱. وارد شدن به مقصد مورد نظر؛ واصل شدن.۲. متصل شدن به چیزی؛ پیوستن به چیزی: دستش به بالای طاقچه نمیرسید.۳. [عامیانه] وقت داشتن برای انجام کاری؛ فرصت داشتن: نمیرسم کارها را تمام کنم.۴. پخته شدن میوه؛ کامل شدن نمو میوه.۵. دست یافتن به چیزی؛ به دست آوردن.۶. [مجاز] پیوستن
رسیدنلغتنامه دهخدارسیدن . [ رَ / رِ دَ ] (مص ) آمدن . (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 12) (فرهنگ فارسی معین ) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). آمدن کسی به جایی . قدوم . ورود: رسیدن به خیر؛ خیرمقدم
دست رسیدنلغتنامه دهخدادست رسیدن . [ دَ رَ/ رِ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی . (آنندراج ). فرصت یافتن . توانایی داشتن . توانستن . امکان وصول یافتن . دسترس پیدا کردن : اگردستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که آن چونس
پیش رسیدنلغتنامه دهخداپیش رسیدن . [ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) پیش از دیگری واصل شدن . ملحق گشتن قبل از دیگری . سبقت در وصول داشتن . || از کالی برآمدن و پخته شدن میوه ای زودتر از دیگر میوه های هم صنف خود.
خانه به آب رسیدنلغتنامه دهخداخانه به آب رسیدن . [ ن َ / ن ِ ب ِ رَ / رِدَ ] (مص مرکب ) پایه ٔ خانه ای بر روی آب افتادن ، کنایه از خراب شدن و از بین رفتن خانه است : ای بسا خانه ٔ تقوی که رسیده ست به آب تا ز
خبر پرسیدنلغتنامه دهخداخبر پرسیدن . [ خ َ ب َ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) کسب اطلاع کردن از طریق خبر. پرسیدن خبر. با خبر کسب اطلاع کردن : دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم .سعدی .
خبر رسیدنلغتنامه دهخداخبر رسیدن . [ خ َ ب َ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) اطلاع رسیدن . خبری بدست آمدن . آگهی یافتن : حیدر کزو رسید وز فخر اوازقیروان بچین خبر خیبر. ناصرخسرو.اگر نیستی سعی جاسوس گوش خبر کی