ذوالجلال والاکراملغتنامه دهخداذوالجلال والاکرام . [ذُل ْ ج َ ل ِ وَل ْ اِ ] (اِخ ) خداوند بزرگی و گرامی کردن . (مهذب الاسماء). خداوند بزرگی و بزرگوار کردن . (قاضی خان بدر محمد دهار). اسمی از
بادراتلغتنامه دهخدابادرات . [ دِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ بادرة. در تداول فارسی قدیم بمعنی انجام یافته و صادرشده بکار رفته است : و در جملگی احوال از حضرت ذوالجلال از بادرات اعمال و صادرات
وحیدلغتنامه دهخداوحید. [ وَ ] (اِخ ) یا وحیدالدین . پسر عموی خاقانی شاعر است : جان عطارد از تپش خاطر وجیدچونان بسوخت کز فلک آبی نماندش .جان وحید را به فلک برد ذوالجلال تا هم فلک
کامران کردنلغتنامه دهخداکامران کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیروز کردن . سعادتمند کردن . کامروا کردن . به آرزو رساندن : خسرو مشرق جلال الدین که کردذوالجلالش کامران مملکت . خاقانی .گفتم
لایزالیلغتنامه دهخدالایزالی . [ ی َ ] (ص نسبی ) سرمدی . دائمی . ابدی : درهای همه ز عهد خالیست الا در تو که لایزالیست . نظامی . || نعتی خدای تعالی را : فرد ازلی به ذوالجلالی حق ابدی
بنانیهلغتنامه دهخدابنانیه . [ ب َ نی ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از غلاة شیعه که پیرو بنان سمعان تمیمی بودند. اعتقاد آنان بر این بود که باری تعالی در علی حلول کرد و پس از وی در پسرش محمد
تکیه گاهلغتنامه دهخداتکیه گاه . [ ت َ ی ِ ] (اِ مرکب ) محل تکیه و محل آسایش و محل سکون و استراحت و متکا. (ناظم الاطباء). مسند. (آنندراج ). محل اتکا. تکیه جای . آنجا که بدان تکیه کنن
ضیاءالدینلغتنامه دهخداضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) هدایت گوید: معلوم نیست که از کجاست اما معاصر سیف اسفرنگی و در زمان دولت سلطان محمدبن تکش خوارزمشاه که او را اسکندر ثانی و سلطان س
عزلغتنامه دهخداعز. [ ع ِزز ] (ع اِمص ) ارجمندی . مقابل ذل . (از منتهی الارب ). خلاف ذل . (اقرب الموارد). عزت و ارجمندی . (غیاث اللغات ) : دریغ فر جوانی و عز اوی دریغعزیز بودم
افتنانلغتنامه دهخداافتنان . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سخن گوناگون آوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نوعهای مختلف آوردن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). حدیث یا سخ
انتساللغتنامه دهخداانتسال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) فرزند شدن . (غیاث اللغات ). دارای نسل شدن . فرزنددار شدن . (فرهنگ فارسی معین ) : چون عدو نبود جهاد آمد محال شهوت ار نبود نباشد انتسا
دادآورلغتنامه دهخدادادآور. [ وَ ] (نف مرکب ) عدالت آورنده . دادآر : ازو ویژه آباد هر بوم و برکه یزدان دادآورش دادفربتوفیق دادآور ذوالمنن بگسترد دین در دل مرد و زن . شمسی (یوسف و ز
ذولغتنامه دهخداذو. (ع اِ) با. خداوند. صاحب . دارا. مالک . یقال فلان ذوکذا؛ ای صاحبه . (مهذب الاسماء). ذوالجلال و الاکرام . ذوذوابة. ذواربعة اضلاع . ذوحب . ذونسب . ذوفن . ذوفنو
قانع جرفادقانیلغتنامه دهخداقانع جرفادقانی . [ ن ِ ع ِ ج ُ دَ ] (اِخ ) نامش محمد و در بدایت عمر نساجی کردی پس از آن روی بصحبت فضلا آوردی . غزل و قصیده هر دو را میگوید و اینک نمونه ای از اش
مدرجلغتنامه دهخدامدرج .[ م َ رَ ] (ع اِ) جای رفتن و گذشتن . (منتهی الارب ). راه . (منتهی الارب ). طریق . (از اقرب الموارد). || مدرج النمل ؛ مَدَب ّ. راه مورچه . و هو مثل فی الخف
فریلغتنامه دهخدافری .[ ف َ ] (ص ) از اوستایی فری به معنی دوست و محبوب ، در هندی باستان پریا . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || خجسته . مبارک . با فر و شکوه : همان گاودوشان به فرم
شهرهلغتنامه دهخداشهره . [ ش َ رَه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف شهراه و شاهراه . شارع و راه بزرگ و وسیع. (ناظم الاطباء) : بر سر شهره ِ عجزیم کمر بربندیم رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم . خاق
شیخ العمیدلغتنامه دهخداشیخ العمید. [ ش َ خُل ْ ع َ ] (اِخ ) مخاطبه ٔبوسهل حمدوی . لقب بوسهل زوزنی ندیم سلطان مسعود غزنوی و رئیس دیوان رسالت او، پس از مردن بونصر مشکان وبروزگار سلطان م
ملاللغتنامه دهخداملال . [ م َ ] (اِخ ) لکهنویی دهلوی ، از شعرای قرن دوازدهم هجری است . صاحب تذکره ٔ صبح گلشن آرد: در زمان حکومت وزیرالممالک نواب آصف الدوله بهادر به فوجداری بعض
ناصرلغتنامه دهخداناصر. [ ص ِ ] (ع ص ، اِ) یاریگر. رهاننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یاری دهنده . (السامی ) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ). یاری کننده . (فرهنگ ن