دیرآشنالغتنامه دهخدادیرآشنا. (ص مرکب ) دیر پروا. دیر خصومت . دیر صلح . (از آنندراج ). که زود درنیامیزد. که زود نجوشد. دیرجوش .
ساری درسینولغتنامه دهخداساری درسینو. [ دُ ن ُ ] (اِخ ) کرسی کانتن کرس . در آرندیسمان آژاکسیو، در کشور فرانسه .
نجوشلغتنامه دهخدانجوش . [ ن َ ](نف ) در تداول ، دیرآشنا. مردم گریز. دیراُنس . که به زودی و به آسانی با کسان انس و الفت نگیرد. که با مردم نجوشد. که با آشنایان و کسان ، گرم و مهربان نیست .
دیرپروالغتنامه دهخدادیرپروا. [ پ َرْ ] (ص مرکب ) دیرتوجه . دیر التفات . (یادداشت مؤلف ). دیرآشنا. دیر صلح . (آنندراج ) : فراموشم کند آن دیرپروابلای جان مردودم همین است .بابافغانی .
دیرمهرلغتنامه دهخدادیرمهر. [ م ِ ] (ص مرکب ) دیرآشنا. دیرجوش . که آسان تن به محبت ندهد. که پس از زمانی دراز ابراز محبت کند. مقابل زودکین : فلک کو دیرمهرو زودکین است در این محنت سرا کار وی این است .جامی .
دیرسازلغتنامه دهخدادیرساز. (نف مرکب ) دیرپیوند. (یادداشت مؤلف ). دیرآشنا : چو این نامه آمد بسوی گرازپراندیشه شد مهتر دیرساز. فردوسی .چنین داد پاسخ که آز و نیازدو دیوند پتیاره و دیرساز. فردوسی .اگر چ