دمدمةلغتنامه دهخدادمدمة. [ دَ دَ م َ ] (ع مص ) هلاک کردن . (دهار) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). هلاک و نیست گردانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (
دهکلةلغتنامه دهخدادهکلة. [ دَ ک َ ل َ ] (ع اِ) دمدمه مانندی است در سواران رهان . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
ژکیدنلغتنامه دهخداژکیدن . [ ژَ / ژُ دَ ](مص ) با خویشتن دمدمه کردن از دلتنگی . (لغت نامه ٔ اسدی ). در خود همی تندیدن وهمی گفتن نرم نرم به تندی و خشم آلودگی . (لغت نامه ٔ اسدی نسخ
غرنلغتنامه دهخداغرن . [ غ َ رَ ] (اِ) بانگ و دمدمه و نوحه در وقت گریستن . (برهان قاطع)(آنندراج ). بانگ نوحه و گریستن . مخفف غرنگ . (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). بانگ و دمدمه ٔ گری
مدمدملغتنامه دهخدامدمدم . [ م ُدَ دِ ] (ع ص ) هلاک و نیست گرداننده . (آنندراج ) (از متن اللغة). رجوع به دمدمة شود. || درخشم گوینده . (ناظم الاطباء). خشمگینانه با کسی مکالمه کننده
ژکانلغتنامه دهخداژکان . [ ژَ / ژُ ] (نف ) در حال ژکیدن . آنکه ژکد. کسی که با خود دمدمه کند از دلتنگی . (لغت فرس ). آنکه با خود دَندد از خشم و نرم نرم گرید. (صحاح الفرس ). کسی که
هیهایلغتنامه دهخداهیهای . [ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) هیاهو : شهر را بگذاشت وانسو رای کردقصد جست وجوی آن هیهای کرد. مولوی .دمدمه ی ْ این روح از دمهای اوست های و هوی روح از هیهای اوس
افسونفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. حیله؛ تزویر؛ مکر؛ نیرنگ؛ دمدمه.۲. کلماتی که جادوگران و عزائمخوانان هنگام جادو کردن به زبان میآورند.۳. سحر؛ جادو. افسون کردن: (مصدر متعدی)۱. حیله کردن؛ نیرن
اندوهگین کردنلغتنامه دهخدااندوهگین کردن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) غمگین کردن . ایساف . هم . کرب . (از ترجمان جرجانی ). حزن . (دهار). اضجار. غم . اغمام . دمدمة. (از منتهی الارب ). اکماد.
گوزگندلغتنامه دهخداگوزگند. [ گو /گ َ ] (اِ مرکب ) بر وزن نوش خند، سخنان لاف و گزاف و دروغ را گویند. (برهان ). سخنان هرزه . (رشیدی ). سخنان هرزه و بد و زشت . (انجمن آرا) (آنندراج )
رمهلغتنامه دهخدارمه . [ رَ م َ / م ِ ] (اِ) گله ٔ گوسفند و ایلخی اسب .(برهان ). گله ٔ گوسفند. (آنندراج ). گله ٔ گوسفند و امثال آنها. (فرهنگ نظام ). گله ٔ گوسپندان . (ناظم الاطب
سرکوبلغتنامه دهخداسرکوب . [ س َ ] (اِمص مرکب ) طعنه و سرزنش . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ) : ایا چون کیمیا داروی دردم ز سرکوب تو چون زردی زردم . کاتبی . || (نف مرکب ) حریف قوی و پ
طنطنةلغتنامه دهخداطنطنة. [ طَ طَ ن َ ] (ع مص ) به آواز آوردن تشت و جز آن .(منتهی الارب ). || (اِ) بانگ رود و بربط. (مهذب الاسماء). بانگ رود. (دهار). حکایت آواز طنبور و مانند آن .
بالستلغتنامه دهخدابالست . [ ل ِ ] (ص ) دختر بکر و دوشیزه . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 152). باکره . (هفت قلزم ) (فرهنگ ضیاء) :
مزیفلغتنامه دهخدامزیف . [ م ُ زَی ْ ی َ ] (ع ص ) درهم ناسره و ناروان گشته . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مردود و باطل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عبارتی چند مزیف
تن تنفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. (ادبی) در عروض، معیاری برابر دو هجای بلند؛ تنتنن؛ تنتننا.۲. [قدیمی، مجاز] نغمه؛ سرود؛ آواز: ◻︎ به چنگ و تنتن این تن نهادهای گوشی / تن تو تودۀ خاک است و د
تارابیلغتنامه دهخداتارابی . (اِخ ) محمود، منسوب به تاراب بخارا. جوینی در تاریخ جهانگشای در ذکر خروج تارابی آرد: در شهور سنه ٔ ست ّوثلثین وستمائة قِران ِ نَحْسَین بود در برج سرطان
دبدبهلغتنامه دهخدادبدبه . [ دَ دَ ب َ ] (ع اِ) بَردابرد. بزرگی و اظهار جاه و عظمت و شکوه . (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). آوازه . سرافرازی . نشانه ٔ