دشمن گردانیدنلغتنامه دهخدادشمن گردانیدن . [ دُ م َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) دشمن کردن . اصلاف . تبغیض . (المصادر زوزنی ). تکرهة. (ترجمان القرآن جرجانی ). تکریه . (دهار).
دشمنلغتنامه دهخدادشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث ). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض . (ناظم
دشمنفرهنگ فارسی عمیدکسی که بدی و زیان کس دیگر را بخواهد و کینه از او در دل داشته باشد؛ بدخواه؛ عدو؛ خصم.
تبغیضلغتنامه دهخداتبغیض . [ ت َ ] (ع مص ) ضد تحبیب . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). دشمن گردانیدن . (زوزنی ). دشمن داشتن . (دهار). دشمن گردانیدن کسی را بر کسی .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : نهی بر اهل تقی ̍ تبغیض شدلیک بر اهل هوا تحریض شد.<p
تبغیضفرهنگ فارسی معین(تَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) دشمن گردانیدن کسی را با دیگری . 2 - (اِمص .) ایجاد دشمنی ؛ ج . تبغیضات .
تکریهلغتنامه دهخداتکریه . [ ت َ ] (ع مص ) دشمن گردانیدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). دشمن داشتن . (دهار). ضد تحبیب . (از اقرب الموارد). || ناخواست و ناپسند کردن چیزی بر کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تکرهةلغتنامه دهخداتکرهة.[ ت َ رِ هََ ] (ع مص ) دشمن گردانیدن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). از ماده ٔ کره بدین وزن مصدری در غالب کتب لغت عرب مشاهده نشد و فقط در قطر المحیط و اقرب الموارد آمده : کره ُ الیه لشی ٔ؛ نقیض حببه ُ.
اصلافلغتنامه دهخدااصلاف . [ اِ ] (ع مص ) دشمن داشتن کسی را. (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و به زن گویند: اصلف اﷲ رفغک ؛ ای بغضک الی زوجک . (قطر المحیط). دشمن گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). || گران جان شدن . || کم خیر شدن کسی . (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم
دشمنلغتنامه دهخدادشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث ). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض . (ناظم
دشمنفرهنگ فارسی عمیدکسی که بدی و زیان کس دیگر را بخواهد و کینه از او در دل داشته باشد؛ بدخواه؛ عدو؛ خصم.
دشمنلغتنامه دهخدادشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث ). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض . (ناظم
خانه دشمنلغتنامه دهخداخانه دشمن . [ ن َ / ن ِ دُ م َ ] (ص مرکب ) خانه بیزار. دشمن خانه . (آنندراج ) : در دیده و دلم نبود اشک را قرارطفلی که شوخ طبع بود خانه دشمن است . حکیم (از آنندراج ).بسکه سودا بر سر
شوی دشمنلغتنامه دهخداشوی دشمن . [ دُ م َ ] (ص مرکب ) که دشمن شوهر باشد. زن که خصم شوهر باشد. ناشزه . (یادداشت مؤلف ).
نیم دشمنلغتنامه دهخدانیم دشمن . [ دُ م َ ] (ص مرکب ) که دشمن است اما در دشمنی ورزیدن مصر نیست : بنده را خوشتر آن آید که آن نواحی را به کاکو داده شود که هر چند نیم دشمن است از وی انصاف توان ستد. (تاریخ بیهقی ص 264). پسران علی تکین ما را نیم
پردشمنلغتنامه دهخداپردشمن . [ پ ُ دُ م َ ] (ص مرکب ) بسیاردشمن . پر از خصم : سراسر همه کوه پردشمن است در دژ پر از نیزه و جوشن است .فردوسی .