درقوعلغتنامه دهخدادرقوع . [ دُ ] (ع ص ) مرد بد دل . (منتهی الارب ). جبان . (اقرب الموارد). || سخت ، گویند: جوع درقوع ؛ یعنی گرسنگی سخت و شدید. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ).
درکوهلغتنامه دهخدادرکوه . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 123 هزارگزی باختر قشم و سر راه مالرو باسعیدو - قشم ، با 150 تن سکنه . آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <s
طرقل درکوهلغتنامه دهخداطرقل درکوه . [ ] (اِخ ) حمداﷲ مستوفی در اثناء شرح سلسلةالجبال البرز آورده : چون به حدود عراق و گیلان رسد، آن را طرقل درکوه خوانند. (نزهةالقلوب چ اروپا ص 192).
درکاهلغتنامه دهخدادرکاه . [ دَ ] (معرب ، اِ) قصر و کاخ ، و آن فارسی است . (از اقرب الموارد). درگاه و رجوع به درگاه شود.
اعدامدیکشنری عربی به فارسیاجرا , بدون محاکمه مجازات کردن ياکشتن (توسط جماعت) , درکوچه وبازار گرداندن ومجازات کردن , بدنام کردن , زجر کشي کردن