دردالغتنامه دهخدادردا. [ دَ ] (صوت ) (از: درد + الف ) لفظی است که گاه افسوس و اسف بر زبان رانند و دریغا مرادف آن است . (آنندراج ). کلمه ٔ افسوس و حسرت یعنی آه ، دریغا، وای ، حیف و افسوس . (ناظم الاطباء). حسرتا. واحسرتا. یا حسرتا. دریغ و درد. ای دریغ. دریغا. والهفا. وااسفا. آوخ . آواخ . فغان .
دردافرهنگ فارسی عمیددریغا؛ آه؛ افسوس: ◻︎ دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا (حافظ: ۲۶).
درداءلغتنامه دهخدادرداء. [ دَ ] (اِخ ) ریگ توده ای بوده است مر عرب را. (از منتهی الارب ).- ابوالدرداء و ام الدرداء؛ از صحابیان بوده اند. رجوع به ابولدرداء و ام الدرداء در ردیفهای خود شود.|| کتیبه و سپاهی بوده است عرب را. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ).
درداءلغتنامه دهخدادرداء. [ دَ ] (ع ص ) مؤنث أدرد. بی دندان . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، دُرْد. (از اقرب الموارد). || ناقة درداء؛ ماده شتر کلان سال ، یا آنکه دندانهایش از پیری به بن دندان نشسته باشد. (منتهی الارب ). ناقه ای که هنگام گاز گرفتن دندانهای خود را به «دردر» و بن دندان
دردولغتنامه دهخدادردو. [ دِ دَ / دُ ] (ص ) در تداول خانگی ، زنی یا دختری سخت بی شرم و ستیزه کار. زنی یا دختری که در حضور بزرگتران از خویش سخن گوید و در هر سخن پیشی جوید. زنی سخت بدخوی و بی شرم . زنی زبان آور و سلیطه . زنی سخت بی شرم در گفتار. دختری بی شرم . ب
دردابلغتنامه دهخدادرداب . [ دَ ] (اِ) دستنبویه را گویند و آن میوه ای باشد کوچک و مدورو خوشبوی شبیه به خربزه . (برهان ). دستنبویه . (الفاظالادویة) (اختیارات بدیعی ) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
دردانهلغتنامه دهخدادردانه . [ دُ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان احمدآباد بخش مرکزی شهرستان آباده ، واقع در 66هزارگزی جنوب اقلید و کنار راه فرعی اقلید به ده بید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
دردادلغتنامه دهخدادرداد. [ دِ ] (اِخ ) صورتی و تلفظی است تیرداد را که نام یکی از پسران خسروپرویز بوده است . (از تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2594).
دردانهلغتنامه دهخدادردانه . [ دُ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان کازرون ، واقع در 36هزارگزی جنوب کازرون و دامنه ٔ خاوری کوه فامور، با 100 تن سکنه . آب آن از چشمه وراه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ا
درداءلغتنامه دهخدادرداء. [ دَ ] (اِخ ) ریگ توده ای بوده است مر عرب را. (از منتهی الارب ).- ابوالدرداء و ام الدرداء؛ از صحابیان بوده اند. رجوع به ابولدرداء و ام الدرداء در ردیفهای خود شود.|| کتیبه و سپاهی بوده است عرب را. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ).
آش ابوفرهنگ فارسی معیندردا (ش ِ اَ. دَ)(اِمر.) آشی که به نیت شفای بیماری درست می کنند و به مستحقان می دهند.
دردابلغتنامه دهخدادرداب . [ دَ ] (اِ) دستنبویه را گویند و آن میوه ای باشد کوچک و مدورو خوشبوی شبیه به خربزه . (برهان ). دستنبویه . (الفاظالادویة) (اختیارات بدیعی ) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
دردانهلغتنامه دهخدادردانه . [ دُ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان احمدآباد بخش مرکزی شهرستان آباده ، واقع در 66هزارگزی جنوب اقلید و کنار راه فرعی اقلید به ده بید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
دردادلغتنامه دهخدادرداد. [ دِ ] (اِخ ) صورتی و تلفظی است تیرداد را که نام یکی از پسران خسروپرویز بوده است . (از تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2594).
دردانهلغتنامه دهخدادردانه . [ دُ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان کازرون ، واقع در 36هزارگزی جنوب کازرون و دامنه ٔ خاوری کوه فامور، با 100 تن سکنه . آب آن از چشمه وراه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ا
درداءلغتنامه دهخدادرداء. [ دَ ] (اِخ ) ریگ توده ای بوده است مر عرب را. (از منتهی الارب ).- ابوالدرداء و ام الدرداء؛ از صحابیان بوده اند. رجوع به ابولدرداء و ام الدرداء در ردیفهای خود شود.|| کتیبه و سپاهی بوده است عرب را. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ).
بودردالغتنامه دهخدابودردا. [ دَ ] (اِخ ) نام صحابی است و مناقب او بسیار. (آنندراج ) : از این مشت ریاست جوی رعنا، هیچ نگشایدمسلمانی ز سلمان جوی ، درد دین ز بودردا. سنایی .فروشد آفتاب دین برآمد روز بی دینان کجا شد درد بودردا و آن ا