درانداختنلغتنامه دهخدادرانداختن . [ دَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) اندرانداختن . انداختن .افکندن . درافکندن : بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص الانبیاء ص 165).کمر بندد فلک در جنگ با تودراندازد به دشمن سنگ با تو. <p
درانداختنفرهنگ فارسی عمید۱. درگیر کردن.۲. [قدیمی] انداختن؛ افکندن.۳. به درون افکندن.۴. شروع کردن؛ آغازکردن.
خرقه درانداختنلغتنامه دهخداخرقه درانداختن . [ خ ِ ق َ / ق ِ دَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) خرقه از تن خارج ساختن بجهت شدت وجد و حال : شاه فلک بین بصبح پرده برانداخته پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته . خاقانی . || خرقه
زبل درانداختنلغتنامه دهخدازبل درانداختن . [ زِ دَ اَت َ ] (مص مرکب ) (... بزمین ) کود دادن . رشوه دادن .
جان درانداختنلغتنامه دهخداجان درانداختن .[ دَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) جان را از دست دادن . در انجام کاری جان را رها کردن . ترک جان گفتن : کس با رخ تو نباخت عشقی تا جان چو پیاده درنینداخت .سعدی .
زبل درانداختنلغتنامه دهخدازبل درانداختن . [ زِ دَ اَت َ ] (مص مرکب ) (... بزمین ) کود دادن . رشوه دادن .
[فعل] نو کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان نو کردن، نوسازی کردن، ازنو ساختن، طرحی نو درانداختن، انقلاب کردن تجدید کردن، تازه کردن زنده کردن
ایقاعفرهنگ فارسی معین[ ع . ] (مص م .) 1 - افکندن ، درانداختن . 2 - یورش بردن ، تاختن . 3 - گرفتار کردن کسی . 4 - هم آهنگ ساختن آوازها. ج . ایقاعات .
جان درانداختنلغتنامه دهخداجان درانداختن .[ دَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) جان را از دست دادن . در انجام کاری جان را رها کردن . ترک جان گفتن : کس با رخ تو نباخت عشقی تا جان چو پیاده درنینداخت .سعدی .
خرقهفرهنگ فارسی معین(خِ قِ) [ ع . خرقة ] (اِ.) 1 - جامه ای که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود. 2 - جبة مخصوص درویشان . 3 - (کن .) جسد، تن . 4 - خال . ج . خَرَق . ؛ ~تهی کردن کنایه از: مردن . ؛ ~درانداختن از خود بیرون شدن ، مجرد شدن .
خرقه درانداختنلغتنامه دهخداخرقه درانداختن . [ خ ِ ق َ / ق ِ دَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) خرقه از تن خارج ساختن بجهت شدت وجد و حال : شاه فلک بین بصبح پرده برانداخته پیر خرد بین بمی خرقه درانداخته . خاقانی . || خرقه
زبل درانداختنلغتنامه دهخدازبل درانداختن . [ زِ دَ اَت َ ] (مص مرکب ) (... بزمین ) کود دادن . رشوه دادن .
اندرانداختنلغتنامه دهخدااندرانداختن . [ اَ دَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) فروانداختن . به پایین پرت کردن . به زیر انداختن : اگرهمچنان پیل نر به ما رسیدی ناچار پیل ما را بزدی و بزرگ خللی بودی ... از اتفاق نیک درین برگشتن بر جانب چپ آمد کرانه ٔ صحرا یکی بغل جویی و آب تنگ در او و پیلبان
جان درانداختنلغتنامه دهخداجان درانداختن .[ دَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) جان را از دست دادن . در انجام کاری جان را رها کردن . ترک جان گفتن : کس با رخ تو نباخت عشقی تا جان چو پیاده درنینداخت .سعدی .