خاسقلغتنامه دهخداخاسق . [ س ِ ] (ع ص ) سنان و تیری که بهدف رسیده باشد. (مهذب الاسماء) (دکری ج 1 ص 604).
خاسکلغتنامه دهخداخاسک . [ س ِ ] (اِخ ) خاشک یا خاسل . چنانکه در حاشیه ٔ نزهةالقلوب (چ لیدن ص 233) آمده است نام مکانی است . رجوع به خاسل شود.
خاشکلغتنامه دهخداخاشک . [ ش َ ] (اِ) مخفف خاشاک است که خس و خار و امثال آن باشد و بمعنی خرد و مرد و ریز و بیز هم آمده است . (آنندراج ) (برهان قاطع). آشغال . خس . خش و خاش .
خاشکلغتنامه دهخداخاشک .[ ش َ ] (اِخ ) شهر مشهوری است از شهرهای مکران و در آنجا مسجدی میباشد که گمان برده اند آن مسجد از آن عبداﷲبن عمر بوده است . (از معجم البلدان ج 3 ص 388).
خاصکلغتنامه دهخداخاصک . [ ص َ ] (اِ) تافته ٔ خانشاهی : در هم کشم چو چین قبا روی از ملال گر خاصک آورد که کند پوشش تنم . نظام قاری (دیوان ص 119).خاصک تو ستانی بقد ارمک تو دهی یا رب تو بلطف خویش ب