خون شدنلغتنامه دهخداخون شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بدل بخون شدن . تبدیل مواد غذائی بر اثر گوارش . (یادداشت مؤلف ). || جنگ شدن . (آنندراج ). جنگ راه افتادن .- بر سر چیزی خون شدن ؛ برای چیزی جنگ بر پا شدن : چون خرامان در چمن آن سرو موزون م
شبکۀ خانگیhome area network, HANواژههای مصوب فرهنگستانشبکهای درون خانۀ کاربر که افزارههای رقمی شخص را به هم متصل میکند
خویینلغتنامه دهخداخویین . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان اوزیاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان . واقع در 42 هزارگزی باختری ماه نشان و 6 هزارگزی راه مالرو عمومی . این دهکده کوهستانی است و سردسیر. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و
خویینلغتنامه دهخداخویین . [ خ ُ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان ایجرود بخش مرکزی شهرستان زنجان واقع در 60 هزارگزی جنوب باختری زنجان . این ناحیه کوهستانی و سردسیر و با آب و هوای خوش است . آب مشروبی آن از چشمه و زه آب رودخانه ٔ محلی و قنات و محصول عمده ٔ آن انواع
خونگیر شدنلغتنامه دهخداخونگیر شدن . [ ش ُدَ ] (مص مرکب ) گرفتار آمدن ببلائی برای قتلی که مرتکب شده است . (یادداشت بخط مؤلف ). بخون گرفته شدن .- امثال :خونی خونگیر شد .
دل خون شدنلغتنامه دهخدادل خون شدن . [ دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) سخت آزرده خاطر شدن . سخت رنجیدن . سخت اندوهناک گشتن .
جان خون شدنلغتنامه دهخداجان خون شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خون شدن دل . کنایه از شدت اضطراب . بی قرار شدن . بی تاب شدن .
bleedدیکشنری انگلیسی به فارسیخونریزی، خون گرفتن، خون گرفتن از، خون ریختن، خون جاری شدن از، خون امدن از، اخاذی کردن
bledدیکشنری انگلیسی به فارسیبیل، خون گرفتن، خون گرفتن از، خون ریختن، خون جاری شدن از، خون امدن از، اخاذی کردن
خونلغتنامه دهخداخون . (اِخ ) قریه ای است چهار فرسنگ بیشتر میانه ٔ شمال و جنوب بشگان . (فارسنامه ٔ ناصری ). این نقطه در فرهنگ جغرافیایی ایران چنین آمده است : دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر و شمال خاوری خورموج کنار راه مالرو عمومی برازجان به بوشگان . این دهکده کوهستانی و گرم
خونلغتنامه دهخداخون . (ع اِ) ج ِ خُوان ، خِوان ، خَوّان و خُوّان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خونلغتنامه دهخداخون . [ خ َ ] (ع اِمص ) دغلی . نادرستی . || ضعف و سستی در بینایی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خَوان ، خُوان .
خونلغتنامه دهخداخون . [ خ َ ] (ع مص ) دغلی . ناراستی کردن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خیانت کردن . شرایط امانت بجا نیاوردن . مقابل امانت ورزیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).خیانة. خانة. مخانة. یقال : خان الرجل الامانة؛ نادرستی کردآن مرد در امانت و یقال : خانه العهد؛ نادرستی
دامکش خونلغتنامه دهخدادامکش خون . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان . واقع در 36هزارگزی شمال خاوری زنجان . کوهستانی و سردسیر و دارای 126 تن سکنه است . آب آن از چشمه و قنات است و محصول آن غلات . شغل مرد
دخونلغتنامه دهخدادخون . [ دُ ] (ع مص ) بالا برآمدن غبار. || دود برآمدن ازآتش . (منتهی الارب ). برآمدن دود. || تیره گون گردیدن ستور و همچنین نبات . دخن . (منتهی الارب ).
دست خونلغتنامه دهخدادست خون . [ دَ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دست خون . رجوع به دست خون شود : پار این دل خاکی را بردند به دست خون امسال همان خواهد از پار نیندیشد.خاقانی .
دست خونلغتنامه دهخدادست خون . [ دَ ت ِ / دَ ] (اِ مرکب ) اصطلاح قمار در بازی نرد. داوی از داوهای نرد. بازی آخرین نرد است که کسی همه چیز را باخته باشد و دیگر چیزی نداشته گرو بر سر خود یا به یکی از اعضای خود بسته باشدو حریف ششدر کرده و او را بر هفده کشیده باشد. (ب
دلخونلغتنامه دهخدادلخون . [ دِ ] (ص مرکب ) اندوهگین . غمناک . دل آزرده . محزون . غمین . آرزده دل . رنجیده خاطر. || کنایه از مهجور و مشتاق .(برهان ) (آنندراج ). || متفکر در حل مسائل غامضه و امور عظیم . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).