خوب چهرلغتنامه دهخداخوب چهر. [ چ ِ ] (ص مرکب )خوشگل . قشنگ . خوبروی . خوش صورت . نکوروی : ابا موبد موبدان برزمهرچو ایزدگشسب آن مه خوب چهربپرسیدکاین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست بافرهی . فردوسی .بهر کار دستور بد برزمهردبیری
خوبلغتنامه دهخداخوب . [ خ َ ] (ع مص ) درویش گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار میرود.۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار میرود.
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ بد] نیکو؛ پسندیده.۲. دارای ویژگیهای مثبت و مورد پسند.۳. مرغوب.۴. (اسم) [قدیمی] دختر یا زن زیبا و خوشگل.
خوبلغتنامه دهخداخوب . (ص ) خوش . نیک . ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی . نغز. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) : پسته حریر دارد و وشّی معمدااز نقش و از نگار همه خوب چون بهار. معروفی .ای زین خوب زینی یا تخت
خوب چهرهلغتنامه دهخداخوب چهره . [ چ ِ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوبروی . خوش سیما. خوش صورت : چو کشته شد آن خوب چهره سوارز گردان بگردش هزاران هزار.دقیقی .چو آمد بنزدیک کاوس شاه دل آرای وآن خوبچهره سپاه .
برزمهرلغتنامه دهخدابرزمهر. [ ب ُ م ِ ] (اِخ ) نام دستور خسرو پرویز. (فرهنگ شاهنامه ) : به هر کاردستور بد برزمهردبیری جهاندیده و خوب چهر.فردوسی .
هژیرفرهنگ نامها(تلفظ: ha(e)žir) (= هجیر) (در قدیم) خوب ، پسندیده ؛ زیبا ؛ چابک ، چالاک ؛ (در حالت قیدی) به خوبی ؛ (در پهلوی) خوب چهر ، نیک نژاد ؛ (در اعلام) نام پسر گودرز .
گوا کردنلغتنامه دهخداگوا کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شاهد گرفتن . به شهادت خواستن :بدو گفت کین دختر خوب چهربه من ده به من بر گوا کن سپهر. فردوسی .گوا کرد بر خود خدا و رسول که دیگر نگردم به گرد فضول .فردوسی .
سیندختلغتنامه دهخداسیندخت . [ دُ ] (اِخ ) نام مادر رودابه . (آنندراج ) (انجمن آرا). نام مادربزرگ رستم . (ناظم الاطباء). نام زن مهراب شاه والی کابل است که مادر رودابه جد مادری رستم باشد. (برهان ). (از: سین + دخت ، دختر سیمرغ ). (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) : یکی همچو رو
آرام جانلغتنامه دهخداآرام جان . [ م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مایه ٔ سکون دل . معشوقه . معشوق : بر این برز و بالا و این خوب چهرتو گوئی که آرام جانست و مهر. فردوسی .ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رودوآن دل که با خود داشتم با دل
خوبلغتنامه دهخداخوب . [ خ َ ] (ع مص ) درویش گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار میرود.۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار میرود.
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ بد] نیکو؛ پسندیده.۲. دارای ویژگیهای مثبت و مورد پسند.۳. مرغوب.۴. (اسم) [قدیمی] دختر یا زن زیبا و خوشگل.
خوبلغتنامه دهخداخوب . (ص ) خوش . نیک . ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی . نغز. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) : پسته حریر دارد و وشّی معمدااز نقش و از نگار همه خوب چون بهار. معروفی .ای زین خوب زینی یا تخت
خرخوبلغتنامه دهخداخرخوب . [ خ ُ ] (ع ص ، اِ) ماده شتر بسیارشیر که شیر وی بسرعت منقطع گردد. (از ناظم الاطباء). ماده شتر بسیارشیر سریعالانقطاع . (منتهی الارب ).
شنخوبلغتنامه دهخداشنخوب . [ ش ُ ] (ع اِ) شنخوبة. سر کوه بلند. ج ، شناخیب . (منتهی الارب ). شنخوبة. شنخاب . بالای کوه . (از اقرب الموارد). سر کوه بلند. (مهذب الاسماء). || سر دوش . || مهره ٔ پشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به شنخاب شود.
ناخوبلغتنامه دهخداناخوب . (ص مرکب ) بد. ناخوش . (ناظم الاطباء). ناپسند. ناشایست . (آنندراج ). زشت . کریه . ناپسندیده . پرآهو. عیب ناک . مقابل خوب . رجوع به خوب شود : چنین گفت با رستم اسفندیارکه بر کین طاوس بر خون مار،بریزیم نا خوب و ناخوش بودنه آئین شاها
ینخوبلغتنامه دهخداینخوب . [ ی َ ] (ع ص ) بددل . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). بددل و ترسو. (ناظم الاطباء). جبان . (اقرب الموارد). || دراز. (از المنجد). طویل . (اقرب الموارد).