خلیعلغتنامه دهخداخلیع. [ خ َ ] (اِخ ) حسین بن ضحاک بن یاسر. رجوع به ابن ضحاک درین لغت نامه و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 295 شود.
خلیعلغتنامه دهخداخلیع. [ خ َ ] (ع ص ، اِ) صیاد. || غول . || گرگ . || تیر قمار که داو آن نیاید. || قمارباز گروبندنده . || جامه ٔ کهنه . || کودک کثیرالجنایت و شرور. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || ابله . (ناظم الاطباء).
خلیعلغتنامه دهخداخلیع. [ خ َ ] (ع ص ) آن کودکی که اهل او او را از خانه بیرون رانده اند. ج ، خُلَعاء. منه : غلام خلیع . || آنکه عاجز گردانیده باشد اهل خود را بجنایت . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ).
خلیعفرهنگ مترادف و متضاد۱. خودرای، خودسر، خودکام، خودکامه، دیکتاتور، گستاخ، نافرمان ≠ بفرمان، مطیع ۲. نابسامان ۳. کودک مطرود، فرزند طرد شده، عاق، نابفرمان، کودک شرور، ۴. صیاد ۵. غول ۶. کهنهجامه
خپلهلغتنامه دهخداخپله . [ خ ِ پ ِ ل َ / ل ِ ] (ص ) کوتوله . کوتاه بالای درشت استخوان فربه و سطبر. کوتاه قد گوشت ناک . عُنْبُط. حِبِقَّه . بُحتُر. (یادداشت بخط مؤلف ).
خیلعلغتنامه دهخداخیلع. [ خ َ ل َ] (ع اِ) پیراهن بی آستین . || بیم و ترس طاری بر دل که گویا پری مس کرده است . || گرگ . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلعلغتنامه دهخداخلع. [ خ َ ] (ع اِمص ) عزل . معزولی . (ناظم الاطباء).- خلع شدن ؛ معزول شدن . از شغل و عمل خارج شدن .- خلع عذار کردن ؛ بی آبرویی کردن : چون بازگشتند مستان همه ، وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذا
خلعلغتنامه دهخداخلع. [ خ َ ] (ع مص ) برگ آوردن . یقال : خلعت العضاة. || گسستن پی پاشنه . || برکندن جامه را از تن . منه : خلع ثوبه . || برکندن نعلین و چکمه . منه : خلع نعله و خلع خفه . || خار برآوردن خوشه . منه : خلع السنبل . || کلان ذکر گردیدن . منه : خلع الغلام ؛ کلان ذکر گردید کودک از رسید
خلیعالعذاریلغتنامه دهخداخلیعالعذاری . [خ َ عُل ع ِ ] (حامص مرکب ) حالت خلیعالعذار : و طبع بهیمی را که داعیه ٔ بی خویشتنی و مهیج خلیعالعذاری است از خود دور می گرداند. (سندبادنامه ص 54).
خلیعةلغتنامه دهخداخلیعة. [ خ َ ع َ ] (ع ص ) مؤنث خلیع و آن زنی است که عاجز گرداند اهل خود را بجنایت . (ناظم الاطباء).
خلیعالعذارلغتنامه دهخداخلیعالعذار. [ خ َ عُل ْ ع ِ ] (ع ص مرکب )ساده و صورت عاری از ریش و سبیل . (ناظم الاطباء). || اسب بی لگام و شتر بی مهار. (شرفنامه ٔ منیری ). مهارگسسته . افسارگسیخته . (یادداشت بخط مؤلف ). || راه بدون دربند. || سرکش . (ناظم الاطباء). سرخود. (یادداشت بخط مؤلف ) <span class="hl
خليعدیکشنری عربی به فارسیشيار , اثر , شن کش , چنگک , چنگال , خط سير , جاي پا , جاده باريک , شکاف , خميدگي , شيب , هرزه , فاجر , بد اخلا ق , فاسد , رگه , سفر , با سرعت جلو رفتن , با چنگک جمع کردن , جمع اوري کردن
حسین خلیعلغتنامه دهخداحسین خلیع. [ ح ُ س َ ن ِ خ َ ](اِخ ) ابن یاسر بصری ملقب به خلیع و مکنی به ابوعلی خراسانی مولای فرزندان سلمان بن ربیعه ٔ باهلی است . شاعری است فکاهی . متولد 162 هَ . ق . و درگذشته ٔ 250 هَ. ق . او را صدوپنجاه
خلیعالعذاریلغتنامه دهخداخلیعالعذاری . [خ َ عُل ع ِ ] (حامص مرکب ) حالت خلیعالعذار : و طبع بهیمی را که داعیه ٔ بی خویشتنی و مهیج خلیعالعذاری است از خود دور می گرداند. (سندبادنامه ص 54).
خلیعةلغتنامه دهخداخلیعة. [ خ َ ع َ ] (ع ص ) مؤنث خلیع و آن زنی است که عاجز گرداند اهل خود را بجنایت . (ناظم الاطباء).
خلیع رقیلغتنامه دهخداخلیع رقی . [ خ َ ع ِ رِق ْ قی ] (اِخ ) محمدبن ابی العمر القرشی که او را خلیع حرانی نیز گویند، شاعری خوش گوی و در همه ٔ اشعار تجنیس و تطبیق بکار می برد.دیوان او که نزدیک سیصد ورقه است هنوز مرتب نکرده اند و شنیده ام که یکی از ادبای معاصر به این کار پرداخته و آن را بحروف مرتب کر
خلیعالعذارلغتنامه دهخداخلیعالعذار. [ خ َ عُل ْ ع ِ ] (ع ص مرکب )ساده و صورت عاری از ریش و سبیل . (ناظم الاطباء). || اسب بی لگام و شتر بی مهار. (شرفنامه ٔ منیری ). مهارگسسته . افسارگسیخته . (یادداشت بخط مؤلف ). || راه بدون دربند. || سرکش . (ناظم الاطباء). سرخود. (یادداشت بخط مؤلف ) <span class="hl
حسین خلیعلغتنامه دهخداحسین خلیع. [ ح ُ س َ ن ِ خ َ ](اِخ ) ابن یاسر بصری ملقب به خلیع و مکنی به ابوعلی خراسانی مولای فرزندان سلمان بن ربیعه ٔ باهلی است . شاعری است فکاهی . متولد 162 هَ . ق . و درگذشته ٔ 250 هَ. ق . او را صدوپنجاه
تخلیعلغتنامه دهخداتخلیع. [ ت َ ] (ع مص ) رها کردن ستور از قید آن . (ذیل اقرب الموارد). || رفتار مرد مُخَلَّعالالیتین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رفتار مرد مُخَلَّعالالیتین یعنی آنکه هر دو سرینش از هم جدا بود. (ناظم الاطباء). || تفکیک . (اقرب الموارد) (المنجد). || نوعی از تصرفات عروض است . (من
تخلیعفرهنگ فارسی عمید۱. جدا کردن؛ از هم باز کردن.۲. (اسم) (ادبی) شعری که بر وزن ناخوش و بحر ثقیل باشد.
تخلیعفرهنگ فارسی معین(تَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - از هم باز کردن ، جدا نمودن . 2 - شعری را در بحر ثقیل و وزن ناخوش سرودن .