خطفلغتنامه دهخداخطف . [ خ ُ ] (ع اِ) بهی . بهبودی . شفا. علاج . (یادداشت بخط مؤلف ). منه : مامن مرض الاوله خطف ؛ نیست آزاری که مر او را بهی و شفا نیست . (یادداشت بخط مؤلف ) (ناظم الاطباء).
خطفلغتنامه دهخداخطف . [ خ َ ] (ع مص ) ربودن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از تاج المصادر بیهقی ). منه : خطف الشیی ٔ خطفاً. || خیره گردانیدن برق بینایی را. (منتهی الارب )(از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خطف البرق الحجر. (منتهی الارب ). || استراق سمع کردن شیطان .
خطفدیکشنری عربی به فارسیبچه دزدي کردن , ادم سرقت کردن , ادم دزدي کردن , شانه , دوش , کتف , هرچيزي شبيه شانه , جناح , باشانه زور دادن , هل دادن , ربايش , ربودگي , قاپ زني , ربودن , قاپيدن , بردن , گرفتن , مقدار کم , جزءي
ختفلغتنامه دهخداختف .[ خ ُ ] (اِخ ) ابن زیدبن جَعونَه العنبری . از نسابین بنی العنبر بود او را بنزد ابن عامر در بصره با دغفل بن حَنْظله معارضتی است بر این صورت دغفل به او گفت ترا از چه وقت باسجاح اُم ّ صادر عهد و پیمان بوده است ؟ ختف در جواب گفت مرا با او از زمان گمراه شدن ام حلس (= وی یکی ا
ختولغتنامه دهخداختو. [ خ َ] (اِ) نوعی از قطاس ذات الثدیه است در دریاهای شمالی . (یادداشت بخط مؤلف ).ماهی زال . ذوالقرن : و یرتفع من الصغانیان الی و اشجرد من الزعفران ما ینقل الی الافاق ... و الختو و البزاة و غیر ذلک . (صور الاقالیم اصطخری ). || نام دو استخوانی که طول
ختولغتنامه دهخداختو. [ خ َت ْوْ ](ع مص ) شکسته شدن از اندوه یا بیم یا مرض . (از منتهی الارب ) (متن اللغة) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). || تغییر کردن رنگ از اندوه یا بیم یا مرض . || فروتنی کردن . (از منتهی الارب ). || تافتن ریشه و پرده ٔ جامه را. || بازداشتن کس را از کار. (از متن اللغة) (منت
ختولغتنامه دهخداختو. [ خ ُت ْ تو ] (اِ) ظاهراً لغت دیگری است در خَتو. رجوع به فرهنگ دزی ج 1 ص 352 شود.
خطفانلغتنامه دهخداخطفان . [ خ َ ] (ع مص ) بشتاب رفتن جمل . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خطفةلغتنامه دهخداخطفة. [ خ َ ف َ ](ع اِ) عضو که درندگان بریده ربایند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || عضو که مردم از بهائم زنده بریده باشند. (منتهی الارب ). عضوی که از اندام حلال گوشتی زنده برکنده باشند. (یادداشت بخط مؤلف ). || یکبار درخشیدن و جستن برق به نهجی که بینائی را دررباید و چشم
خطفیلغتنامه دهخداخطفی . [ خ َ طَ فا ] (اِخ ) لقب حذیفه جد جریر شاعر است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
خطفانلغتنامه دهخداخطفان . [ خ َ ] (ع مص ) بشتاب رفتن جمل . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خطفةلغتنامه دهخداخطفة. [ خ َ ف َ ](ع اِ) عضو که درندگان بریده ربایند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || عضو که مردم از بهائم زنده بریده باشند. (منتهی الارب ). عضوی که از اندام حلال گوشتی زنده برکنده باشند. (یادداشت بخط مؤلف ). || یکبار درخشیدن و جستن برق به نهجی که بینائی را دررباید و چشم
خطفیلغتنامه دهخداخطفی . [ خ َ طَ فا ] (اِخ ) لقب حذیفه جد جریر شاعر است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
مخطفلغتنامه دهخدامخطف . [ م ُ طَ ] (ع ص ) باریک شکم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). اسب چسبیده شکم . (ناظم الاطباء). جنب مخطف ؛ پهلوئی باریک . (مهذب الاسماء).
مخطفلغتنامه دهخدامخطف . [ م ُ طِ ] (ع ص ) تیری که خطا می کند و بر نشانه نمی خورد. (ناظم الاطباء). تیر خطاکننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
متخطفلغتنامه دهخدامتخطف . [ م ُ ت َ خ َطْ طِ ] (ع ص ) رباینده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || به یغما و تاراج برنده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تخطف شود.
اخطفلغتنامه دهخدااخطف . [ اَ طَ ] (ع ص ) اخطف الحشا؛ باریک شکم . (منتهی الارب ). || (ن تف ) نعت تفضیلی از خَطف . رباینده تر: اَخطَف ُ مِن قِرِلی .
تخطفلغتنامه دهخداتخطف . [ ت َ خ َطْ طُ ] (ع مص ) درربودن . (تاج المصادر بیهقی ). ربودن . (زوزنی ) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). انتزاع . اجتذاب . (اقرب الموارد)(المنجد). || استلاب . (اقرب الموارد) (المنجد). استراق . گذشتن بر وی بسرعت . (اق