خشک جانلغتنامه دهخداخشک جان . [ خ ُ ] (ص مرکب ) کنایه ازمردم بی فضل و بی هنر و ناقابل . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) : این خشک جان نثار سرخاک هر دو بادکاشعارشان چو آب روان آمد از تری . مجد همگر (از انجمن آرای ناص
خشکلغتنامه دهخداخشک . [ خ ُ ] (ص ) مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد . (از ناظم الاطباء). یابس . بِسَر. (یادداشت بخط مؤلف ). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده . جاف . ضامل . هَشیم . (منتهی الارب ). حَفیف . (دهار). جامد. (یادداشت بخط مؤل
خیسقلغتنامه دهخداخیسق . [ خ َ س َ ] (ع ص ) دورتک از چاه و گور.(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خشک جانیلغتنامه دهخداخشک جانی . [ خ ُ ] (حامص مرکب ) حالت خشک جان بودن . حالت عاشق نبودن . بدون عاشقی : اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی بوفای او که جانم هم از آن بدر نیاید.خاقانی .
رد کردنلغتنامه دهخدارد کردن . [ رَدد / رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بازگردانیدن . (آنندراج ). بازدادن . (فرهنگ فارسی معین ). عودت دادن . پس دادن . واپس دادن . (یادداشت مؤلف ). رجعت دادن و پس فرستادن و واپس دادن و برگردانیدن و بازفرستادن . (ناظم الاطباء).- <span c
جانلغتنامه دهخداجان . (اِ) بقول هوبشمان از کلمه ٔ سانسکریت ذیانه (فکر کردن ) است . و بقول مولر و یوستی جان با کلمه ٔ اوستائی گیه (زندگی کردن ) از یک ریشه است ولی هوبشمان آنرا صحیح نمیداند. در پهلوی گیان شکل قدیمتر و جان شکل تازه تلفظ جنوب غربی است . و در کردی و بلوچی وافغانی (دخیل ) جان آمده
خشکلغتنامه دهخداخشک . [ خ ُ ] (ص ) مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد . (از ناظم الاطباء). یابس . بِسَر. (یادداشت بخط مؤلف ). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده . جاف . ضامل . هَشیم . (منتهی الارب ). حَفیف . (دهار). جامد. (یادداشت بخط مؤل
خشکلغتنامه دهخداخشک . [ خ ِ ] (اِ) نام درختچه ای است که میان سلماس و ارومیه و در شاه آباد غرب در یک هزار و ششصدگزی و در فارس در نقاط خشک در 1900گزی دیده میشودو آنرا گااوبا نیز می نامند. (یادداشت بخط مؤلف ).در کتاب جنگل شناسی کریم ساعی در ج <span class="
خشکلغتنامه دهخداخشک . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شاخن بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 113 هزارگزی شمال باختری در میان . این ده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای معتدل . آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه مالرو اس
دامن خشکلغتنامه دهخدادامن خشک . [ م َ خ ُ ] (ص مرکب ) دامن پاک . پاک دامن . خشک دامن . مقابل تردامن و آلوده دامن و دامن آلوده .- دامن خشک (بصورت اضافه ) ؛ کنایه از دامن خالی باشد. (برهان ).- || عدم صلاح و تقوی را نیز گویند. (برهان ). مقابل دامن پاک . اما صاحب آنجمن
درخشکلغتنامه دهخدادرخشک . [ دَ خ ُ ] (اِخ ) از دروازه های شهر هرات است و محله ای نیز بدان منسوب است و بر خلاف نام آن که دروازه ٔ خشک است ، دو نهر آب از کنار آن می گذرد. و یاقوت در معجم البلدان می نویسد خود آنرا بدین وضع دیده است . (از معجم البلدان ).
دست خشکلغتنامه دهخدادست خشک . [ دَ خ ُ ] (ص مرکب ) مقابل دست چرب . || بخیل . ممسک . که چیزی از دست وی نتراود و نفعی و فایدتی و مددی از او به کس نرسد.
دفعه خشکلغتنامه دهخدادفعه خشک . [ دَ ع َ خ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کشکوئیه ٔشهرستان رفسنجان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
حرف خشکلغتنامه دهخداحرف خشک . [ ح َ ف ِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرف سرد. (مجموعه ٔ مترادفات ص 209). سخن از روی بی علاقگی و بر طبق فرمول و مقررات .