حاجی خربندهلغتنامه دهخداحاجی خربنده . [ خ َ ب َ دَ ] (اِخ ) یکی از چهار سرداری است که در زمان سلطان حسین پسر سلطان اویس جلایری ، بدست شاه شبلی اسیر گشتند. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشی
خربندلغتنامه دهخداخربند. [ خ َ ب َ ] (اِ مرکب ) مکاری . (محمودبن عمر ربنجنی ). چاروادار. (یادداشت بخط مؤلف ). خربنده . رجوع به خربنده در این لغت نامه شود.
خربندادلغتنامه دهخداخربنداد. [ خ َ ب َ ] (اِخ ) نام مردی بوده است . صاحب تاریخ قم آرد: و احوص که برادر او «عبداﷲبن احوص » بود در سرای مردی که نام او خربنداد بود؛ پس از آنکه از برای
خربندجلغتنامه دهخداخربندج . [ خ َ ب َ دَ ] (معرب ، اِ مرکب ) معرب خربنده : انه [ شیخ ابوالحسن الخرقانی ] خربندجاً یکری الحمار و یحمل الاثقال علیه و کان یقول : وجدت اﷲ فی صحبة حمار
خربندگانهلغتنامه دهخداخربندگانه . [ خ َ ب َ دَ / دِ ن َ / ن ِ ](ق مرکب ) بشکل خربندگی . بطریق خربندگی : جمجمی مردانه در پای لطیف بر سرش خربندگانه میرزی .سعدی (هزلیات ).
خربندگیلغتنامه دهخداخربندگی . [ خ َ ب َ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) عمل خربنده . حالت خربنده : کاین چه زبونی وچه افکندگی است کاه و گل این پیشه خربندگی است . نظامی .اگر سست رای است در بن
خربنهلغتنامه دهخداخربنه . [ خ َ ب ُ ن َ ] (اِخ ) نام قلعه و حصاری بوده است بخراسان بنابر نقل شاهنامه ، و شاید خربنه با جرمیه یکی بوده و تصحیفی واقع شده است . (یادداشت بخط مؤلف )
خرندهلغتنامه دهخداخرنده . [ خ َ رَ دَ / دِ ] (نف ) خریدار. مشتری . (از ناظم الاطباء). مقابل فروشنده . (یادداشت بخط مؤلف ).
خسبندهلغتنامه دهخداخسبنده .[ خ ُ ب َ دَ / دِ ] (نف ) نایم . خوابیده : در این ره جزین خواب خرگوش نیست که خسبنده ٔ مرگ را هوش نیست . نظامی .هقعه ؛ مرد بسیار تکیه کننده و بر پهلو خسب