ختلیلغتنامه دهخداختلی . [ خ َ ] (ص نسبی ، اِ) اسبی که از ختل آورند. (از برهان قاطع). اسبی که از ختلانش آرند. (شرفنامه ٔ منیری ). اسب خوب . (غیاث اللغات ) : و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی از آن ده بزر و پنجاه نافه مشک و صد شمامه ٔ کافور و دویست میل شاره
ختلیلغتنامه دهخداختلی . [ خ َ ] (ص نسبی ) منسوب بختل باشد که نام ولایتی است از بدخشان . (برهان قاطع). از آنجا که «ختل » و «ختلان » یک نقطه است . (حواشی چهار مقاله نظامی عروضی ص 40). قول کسانی که ختلی را منسوب به «ختلان » میدانند نیز صحیح میباشد گرچه سمعانی در
ختلیفرهنگ فارسی عمید۱. از مردم خُتَلان.۲. ویژگی نژادی از اسب: ◻︎ تکاو سمندان ختلیخرام / همه تازهپیکر همه تیزگام (نظامی۵: ۹۵۲).
ختلی خراملغتنامه دهخداختلی خرام . [ خ َ خ َ ] (ص مرکب ) آنکه مانند اسب ختلی خرامد. (از ناظم الاطباء) : همان ختلی خرام خسروانی . نظامی .تکاور سمندان ختلی خرام همه تازه پیکر همه تیزگام . نظامی .فرود آمد از خن
حره ٔ ختلیلغتنامه دهخداحره ٔ ختلی . [ ح ُرْ رَ ی ِ خ ُت ْ ت َ ] (اِخ ) لقب خواهر محمود و عمه ٔ مسعود و محمد غزنوی است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 70، 116، 205 و چ فیاض ص 13</
ابوالفضل ختلیلغتنامه دهخداابوالفضل ختلی . [ اَ ب ُ ف َ ل ِ خ ُ ت ْ ت َ ] (اِخ ) محمدبن حسن . یکی از مشایخ صوفیه . از مردم ختل ماوراءالنهر. او بقرن چهارم در خراسان معروف بود و آنگاه به شام هجرت کرد و در بیت الجبرین ساکن شد و گاهی بکوه لکام از نواحی جبل لبنان میرفت . در نفحات الانس شرح حالات او آمده است
خطلاءلغتنامه دهخداخطلاء. [ خ َ] (ع ص ) مؤنث اخطل . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ). ج ، خُطُل . || گوسفند پهن گوش . || گوش سست . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || زن درشت اندام درازپستان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). ج ، خُطُل .
ختلی خراملغتنامه دهخداختلی خرام . [ خ َ خ َ ] (ص مرکب ) آنکه مانند اسب ختلی خرامد. (از ناظم الاطباء) : همان ختلی خرام خسروانی . نظامی .تکاور سمندان ختلی خرام همه تازه پیکر همه تیزگام . نظامی .فرود آمد از خن
حره ٔ ختلیلغتنامه دهخداحره ٔ ختلی . [ ح ُرْ رَ ی ِ خ ُت ْ ت َ ] (اِخ ) لقب خواهر محمود و عمه ٔ مسعود و محمد غزنوی است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 70، 116، 205 و چ فیاض ص 13</
ابوالفضل ختلیلغتنامه دهخداابوالفضل ختلی . [ اَ ب ُ ف َ ل ِ خ ُ ت ْ ت َ ] (اِخ ) محمدبن حسن . یکی از مشایخ صوفیه . از مردم ختل ماوراءالنهر. او بقرن چهارم در خراسان معروف بود و آنگاه به شام هجرت کرد و در بیت الجبرین ساکن شد و گاهی بکوه لکام از نواحی جبل لبنان میرفت . در نفحات الانس شرح حالات او آمده است
ختللغتنامه دهخداختل . [ خ َ ] (اِخ ) نام ولایتی است از بدخشان که اسب خوب از آنجا آورند و اسب ختلی منسوب به آن ولایت است . (از برهان قاطع).
محمدلغتنامه دهخدامحمد. [ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن حسن ختلی ، مکنی به ابوالفضل . رجوع به ابوالفضل محمدبن ... شود.
اسحاقلغتنامه دهخدااسحاق . [ اِ ] (اِخ ) ابن ابراهیم خُتَّلی . مصنف دیباج و از شهر ختل و محدث است . (منتهی الارب ). و ختل به ماوراءالنهر است .
ختلی خراملغتنامه دهخداختلی خرام . [ خ َ خ َ ] (ص مرکب ) آنکه مانند اسب ختلی خرامد. (از ناظم الاطباء) : همان ختلی خرام خسروانی . نظامی .تکاور سمندان ختلی خرام همه تازه پیکر همه تیزگام . نظامی .فرود آمد از خن
مختلیلغتنامه دهخدامختلی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) درونده و برکننده ٔ گیاه و بُرنده . (آنندراج ) (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). دروکننده و برکننده ٔ گیاه . ج ، مختلون . || شمشیر برنده . (ناظم الاطباء). || (اِ) شیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). شیر بیشه . (ناظم ا
حره ٔ ختلیلغتنامه دهخداحره ٔ ختلی . [ ح ُرْ رَ ی ِ خ ُت ْ ت َ ] (اِخ ) لقب خواهر محمود و عمه ٔ مسعود و محمد غزنوی است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 70، 116، 205 و چ فیاض ص 13</
ابوالفضل ختلیلغتنامه دهخداابوالفضل ختلی . [ اَ ب ُ ف َ ل ِ خ ُ ت ْ ت َ ] (اِخ ) محمدبن حسن . یکی از مشایخ صوفیه . از مردم ختل ماوراءالنهر. او بقرن چهارم در خراسان معروف بود و آنگاه به شام هجرت کرد و در بیت الجبرین ساکن شد و گاهی بکوه لکام از نواحی جبل لبنان میرفت . در نفحات الانس شرح حالات او آمده است