خاربارلغتنامه دهخداخاربار. (اِ مرکب ) رسم الخطی از خواربار و صحیح همین صورت اخیر است . رجوع بخواربار شود. بیت ذیل ازعنصری در بعضی نسخ بدین صورت آمده است : جهانیان همه انبار خار با
خاربارلغتنامه دهخداخاربار. (اِخ ) نام ناحیه ای بوده است که در حدود بست و هراة واقع بوده و مصحح تاریخ سیستان نتوانسته است نام حقیقی و جای واقعی آن را تشخیص دهد. رجوع بحاشیه ٔ ص 292
خارخار کردنلغتنامه دهخداخارخار کردن . [ ک َ دَ ] (مص ) ستیزه کردن . درافتادن : اندر دو چشم خویش زند خار خشک مر دشمنی که با توکند خارخار. فرخی .تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم پیش تو نای
خارخارلغتنامه دهخداخارخار. (اِ) کنایه از دغدغه و خواهش خواه امر مرغوب باشد و خواه غیر مرغوب چون خارخار غم ، و با لفظ در سر داشتن و در سینه داشتن و در دل داشتن مستعمل است . (آنندرا
خارخارلغتنامه دهخداخارخار. (اِخ ) دهی است از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ واقع در هفت هزارگزی جنوب راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب محلی است کوهستانی . دارای هوای معتدل و سالم ، سکنه
خاردارلغتنامه دهخداخاردار. (اِ) کرمی است که در مصر و هندوستان زیاد دیده میشود و یکی از مهمترین آفات پنبه است پروانه ٔ کرم خاردار طول پرهای بازش 22میلیمتر و طول بدنش تا 9 میلیمتر م
خاردارلغتنامه دهخداخاردار. (نف مرکب ) خارآور. صاحب خار. خارور. شائک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مُشَوَّک . (منتهی الارب ) (المنجد) (اقرب الموارد). شائکة. (منتهی الارب ). خارن
خاردارانلغتنامه دهخداخارداران . (اِ مرکب ) خارداران که بنام اکینیدها یا توتیاهای دریائی یا اورسن ها موسوم میباشند خارپوستانی هستند که بدنشان را جلد سختی پوشانده است ، این جلد سخت از
خاروارلغتنامه دهخداخاروار. (ص مرکب ) شبیه به خار. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 362) : شده بس خارواری هر مژه از گریه ٔ حسرت که شد پای نگه مجروح و می مانده ست در دیده .ابوالمعانی (از فرهنگ شع
خوارزارلغتنامه دهخداخوارزار. [ خوا / خا ] (ص مرکب ) خوار و زار. نزار. بدبخت . (یادداشت بخط مؤلف ). ضَرِع . ضَروع . (منتهی الارب ).
خیارزارلغتنامه دهخداخیارزار. [ خ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شبانکاره بخش برازجان شهرستان بوشهر، واقع در 36 هزارگزی شمال باختری برازجان و کنار راه فرعی برازجان به گناوه با 260 تن