دانشمندفرهنگ مترادف و متضادحبر، حبل، حکیم، خردمند، دانا، دانشور، عارف، عالم، علامه، فاضل، فرجاد، فرهیخته، فقیه، لبیب، متبحر، محقق، مطلع ≠ ناپارسا
حبر کاتبیلغتنامه دهخداحبر کاتبی . [ ح ِ رِ ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نظام قاری در رساله ٔ اوصاف شعر از دیوان البسه ٔ خود چ اسلامبول 1303 هَ . ق . ص 138 گوید: و باز در هر ایامی رخ
حبرونلغتنامه دهخداحبرون . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از فلسطین که ابراهیم خلیل (ع ) بدانجا مدفون است ، و بیشتر آنجا را خلیل نامند، و گاهی حَبری ̍ گویند. از کعب حبر روایت است که گفت :
حبرالامةلغتنامه دهخداحبرالامة. [ ح ِ رُل ْ اُم ْ م َ ] (اِخ ) لقب عبداﷲبن عباس . پسر عم پیغمبر اکرم است . (مهذب الاسماء) (تاج العروس ). و در منتهی الارب او را حبر خوانده است .
حبربرلغتنامه دهخداحبربر. [ ح ُ ب ُ ب ُ ] (ع اِ) کلمه ای که بدان گوسفند را به دوشیدن خوانند. رجوع به حبر و حبرحبر شود.
حبرحبرلغتنامه دهخداحبرحبر. [ ح ُ ب ُ ح ُ ب ُ ] (ع اِ) کلمه ای است که بدان گوسفند را بدوشیدن خوانند. (منتهی الارب ). رجوع به حبر و حبربر شود.
حبردانلغتنامه دهخداحبردان . [ ح ِ ] (اِ مرکب ) دوات ، چه حبر مداد را گویند. یحیی کاشی در صفت تاریکی شب گوید : یک قلم ، از تیرگی شب ، جهان پر ز سیاهی شده چون حبردان .(آنندراج ).
حبرةلغتنامه دهخداحبرة. [ ح َ رَ ] (ع مص ) حَبْر. حَبَر. حبور. شاد کردن . و رجوع به حبر شود. || (اِ) زردی دندان . (معجم البلدان ). || نعمت . || سرود بهشت . || نغمه ٔ نیکو. || مبا
حبرةلغتنامه دهخداحبرة. [ ح ِ ب َ رَ ] (ع اِ) برد حبرة؛ نوعی از چادر یمانی . برد حبرة و برد حبرة (علی الوصف و الاضافة). (منتهی الارب ). و آن جامه ای راه راه یعنی مخطط است که به ی
حبریلغتنامه دهخداحبری . [ ح ِ ] (ع اِ) برنگ حِبر : حسنک [ میکال ] پیدا آمد، بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ ، با سیاه میزد، خلق گونه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). و رجوع به حبر شود
حبریلغتنامه دهخداحبری . [ ح ِ ری ی ] (ص نسبی ) سیاهی فروش . (منتهی الارب ). مرکب فروش . و دوده ٔ مرکب فروش و حبّار غلط است . هذه النسبة الی الحبر الذی یکتب به ، و بیعه و عمله .
حبریرلغتنامه دهخداحبریر. [ ح ِ ] (ع اِ) یحبور. حبربر. حبرور. شوات بچه . (منتهی الارب ). جوجه ٔ هوبره . بچه ٔ حباری . ج ، حباریر.