انبار با جوّ مهارشدهcontrolled atmosphere storage, CA 1واژههای مصوب فرهنگستانانبار مواد غذایی در محفظهای که فشار هوا و رطوبت آن دقیقاً مهار شده است
فک بالاmaxilla, superior maxillary bone, supramaxilla, upper jaw, upper jaw boneواژههای مصوب فرهنگستانهریک از دو استخوان نامنظمی که بخش اعظم استخوانبندی قسمت میانی صورت را تشکیل میدهند و در ساختار کام و کف حفرۀ چشم و حفرۀ اشکی نقش دارند متـ . بَرواره
جواب دادنلغتنامه دهخداجواب دادن . [ ج َ دَ ] (مص مرکب ) پاسخ گفتن . جواب گفتن : گر بلندت کسی دهد دشنام به که ساکن دهد جواب سلام . سعدی . || پاسخ نوشتن : هزار نامه پیاپی نوشتمت که جواب اگرچه تلخ دهی در سخن
جواز دادنلغتنامه دهخداجواز دادن . [ ج َدَ ] (مص مرکب ) رخصت دادن . اجازه دادن : کسی کو بشهر محبت نیایدبده سوی دشت عداوت جوازش . ناصرخسرو.خواستم کز ولایت قهرش بروم جان ْ مرا نداد جواز. مسعودسعد.رجوع به ج
جوش دادنلغتنامه دهخداجوش دادن . [ دَ] (مص مرکب ) جوشانیدن چنانکه آب بر آتش . (یادداشت مرحوم دهخدا) : و آن تری گوشت را دیگرباره یک جوش بدهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بهم پیوستن دو چیز سخت چون دو تکه فلز. التصاق دادن . لحیم کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین ).
جوش دادنweldواژههای مصوب فرهنگستاناتصال فلزات به یکدیگر بهصورت ذوبی یا غیرذوبی با اعمال فشار یا بدون آنها متـ . جوش 2
جولغتنامه دهخداجو. [ ج َوو ] (اِخ ) نام یمامه و نام سیزده موضع دیگر است . (منتهی الارب ). و رجوع به معجم البلدان شود.
جولغتنامه دهخداجو. [ ج َوو ] (ع اِ) میان آسمان و زمین . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || طبقه ٔ سیال گازی که دارای بخارهای مختلف است و کره ٔ زمین را احاطه کرده . اتمسفر . ج ، اجواء. (فرهنگ فارسی معین ). || زمین پست و نشیب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، جِواء. || گشادگی وادی . (از
جولغتنامه دهخداجو. [ ج َ / جُو ] (اِ) غله ایست معروف که به تازی شعیر گویند. (آنندراج ). غله ایست معروف که به اسب و استر و امثال آن دهند. (برهان ). گیاهی از خانواده ٔ گندمیان جزو دسته ٔ غلات که دارای سنبله ٔ ساده ایست که از هر بند آن سه سنبله ٔ بی دم در دو ر
جولغتنامه دهخداجو. (اِ) چوبی باشد که بوقت زمین شدیار [ شیار ] کردن بر گردن گاو گذارند. (برهان ). مخفف جوغ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). یوغ . || مرتبه ٔ نودوششم از خلوص زر که آنرا بعربی عیار خوانند. (برهان ). نودوششم مرتبه ٔ از گوهرکه بتازیش عیار خوانند. (آنندراج ). || مجرایی که آب را از آن ،
جولغتنامه دهخداجو. (اِمص ) از جوییدن . جُستن :جست و جو؛ جستجو. (فرهنگ فارسی معین ). || (فعل امر) جوی . بجوی . (فرهنگ فارسی معین ). || (نف مرخم ) جو(ی ) نعت فاعلی از جُستن ، جوییدن .- آزرمجو : دو صاحبدل نگه دارند مویی هم ایدون سرکش و آزرمجویی . <p clas
دانشجولغتنامه دهخدادانشجو. [ ن ِ] (نف مرکب ) دانشجوی . جوینده ٔ دانش . طالب علم . دانش پژوه . علم خواه : پس بقیاس عقلی برهانی گوییم که آفریدن این چیزها، دانستی و آوردن مر این نفس دانشجوی را اندر مردم و تقاضای نفس مردم و حریصی او بر بازجستن این چیزها چنانست که خدای بدان م
دجولغتنامه دهخدادجو. [ دُ ج ُوو ] (ع مص ) تاریک شدن شب . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). تاریک گردیدن شب . دَجْوْ. || فروپوشیدن بعض موی بز بعض را و واخیده نشدن . || آرمیدن با زن . || تمام و فراخ گردیدن جامه . || قوی گردیدن اسلام و فروپوشیدن هر چیز را. (منتهی الارب ).
دلجولغتنامه دهخدادلجو. [ دِ ] (نف مرکب ) دل جوی . دلجوینده . جوینده ٔ دل . تسلی دهنده و آرامش دهنده ٔ دل . رجوع به دلجوی شود. || مرغوب . مطلوب . پسندیده . شایسته . موافق . (ناظم الاطباء) : طبع دلجو خوشتر از گنج زر و کان گهرخوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران .<b