جمعدلغتنامه دهخداجمعد. [ ج َ ع َ ] (ع اِ) سنگهای جمعکرده شده . (منتهی الارب ). و صحیح آن جمعرة است چنانکه درلسان و تاج العروس آمده است . (ذیل اقرب الموارد).
جمعیتلغتنامه دهخداجمعیت . [ ج َ عی ی َ ] (ع مص ) انجمن شدن . گرد هم آمدن . || (اِمص ) همگروهی . || (اِ) گروه . || مردم بسیار که در جایی گرد آیند. || سکنه ٔ یک ده ، شهر، ایالت و کشور. || انجمن . (فرهنگ فارسی معین ).
جمعیتفرهنگ فارسی عمید۱. (جغرافیا) مردم یا موجودات زندهای که در یک جا گرد آمده باشند.۲. گروهی از مردم؛ انبوهی از مردم.۳. (اسم مصدر) [قدیمی، مجاز] آسودگی خاطر.۴. (اسم مصدر) [قدیمی] فراهم آمدن و مجتمع شدن؛ متحد گشتن.۵. (اسم مصدر) [قدیمی] معاشرت؛ همنشینی.
جمعیتpopulationواژههای مصوب فرهنگستانگروهی از افراد یک گونه که در مکان و شرایط معین زندگی میکنند و با سایر گروههای آن گونه تفاوت دارند
جمعیتدیکشنری فارسی به عربیجيش , حزب , حشد , دراجة , سکان , صحافة , عصابة , غوغاء , قطيع , کومة , مجتمع , ناس
جمعیتلغتنامه دهخداجمعیت . [ ج َ عی ی َ ] (ع مص ) انجمن شدن . گرد هم آمدن . || (اِمص ) همگروهی . || (اِ) گروه . || مردم بسیار که در جایی گرد آیند. || سکنه ٔ یک ده ، شهر، ایالت و کشور. || انجمن . (فرهنگ فارسی معین ).
جمعیتفرهنگ فارسی عمید۱. (جغرافیا) مردم یا موجودات زندهای که در یک جا گرد آمده باشند.۲. گروهی از مردم؛ انبوهی از مردم.۳. (اسم مصدر) [قدیمی، مجاز] آسودگی خاطر.۴. (اسم مصدر) [قدیمی] فراهم آمدن و مجتمع شدن؛ متحد گشتن.۵. (اسم مصدر) [قدیمی] معاشرت؛ همنشینی.
جمعیتpopulationواژههای مصوب فرهنگستانگروهی از افراد یک گونه که در مکان و شرایط معین زندگی میکنند و با سایر گروههای آن گونه تفاوت دارند
جمعیتدیکشنری فارسی به عربیجيش , حزب , حشد , دراجة , سکان , صحافة , عصابة , غوغاء , قطيع , کومة , مجتمع , ناس
جمعیتدیکشنری فارسی به انگلیسیcrowd, fellowship, guild, institute, many, mob, multitude, number, population, press, throng
جمعیتلغتنامه دهخداجمعیت . [ ج َ عی ی َ ] (ع مص ) انجمن شدن . گرد هم آمدن . || (اِمص ) همگروهی . || (اِ) گروه . || مردم بسیار که در جایی گرد آیند. || سکنه ٔ یک ده ، شهر، ایالت و کشور. || انجمن . (فرهنگ فارسی معین ).
پرجمعیتلغتنامه دهخداپرجمعیت . [ پ ُ ج َ عی ی َ ] (ص مرکب ) (عامیانه ، جائی ...) که مردم بسیار در آن گرد آمده باشند چنانکه خانه ای و شهری و محلتی ...
جمعیتفرهنگ فارسی عمید۱. (جغرافیا) مردم یا موجودات زندهای که در یک جا گرد آمده باشند.۲. گروهی از مردم؛ انبوهی از مردم.۳. (اسم مصدر) [قدیمی، مجاز] آسودگی خاطر.۴. (اسم مصدر) [قدیمی] فراهم آمدن و مجتمع شدن؛ متحد گشتن.۵. (اسم مصدر) [قدیمی] معاشرت؛ همنشینی.
اندازة مؤثر جمعیتeffective population sizeواژههای مصوب فرهنگستانشمار افراد یک جمعیت که با احتمال یکسان در خزانة ژن نسل بعد سهم دارند