جدا ساختنلغتنامه دهخداجدا ساختن . [ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) جدا کردن . مجزی ساختن . تفریق . عَضو. تَعضیة. (منتهی الارب ) : کعبه را هرکس که از میخانه میسازد جدالفظ را از معنی بیگانه میسازد جدا. احسان قمی (از ارمغان آصفی ).به سنگ ازیکدگر ساز
پساموجcoda waves, coda 2واژههای مصوب فرهنگستانبخشی از امواج ثبتشده در لرزهنگاشت که به دنبال موجهای مشخصی میآیند
ضریب کیفیت پساموجcoda Q, coda attenuationواژههای مصوب فرهنگستانپارامتر تعیینکنندۀ اُفت دامنۀ پساموج S در زمان، در زمینلرزۀ محلی با فرض تک پراکنش S به S
جداییلغتنامه دهخداجدایی . [ ج ُ ] (اِخ ) لطفعلی بیگ آذر آرد: از حالش چیزی معلوم نشده و بغیر از این دو سه شعر از اشعارش چیزی بنظر نرسیده است :به پیش شمع اگر پروانه سوزد نیست دشوارش چه با» از سوختن او را که بر بالین بود یارش .گیرم که توبه از می گلگون کندکسی با آن دو لعل توبه شکن
جداییلغتنامه دهخداجدایی . [ ج ُ ] (حامص ) دوری و مفارقت .(فرهنگ نظام ). تنهائی . بعد. هجر. فراق : ز بیم جداییش گریان شدندچو بر آتش تیز بریان شدند. فردوسی .از ایران و توران جدایی نبودکه با جنگ و کین آشنایی نبود. <p class="aut
ساختنیلغتنامه دهخداساختنی . [ ت َ ] (ص لیاقت ) ازدر ساختن . درخور ساختن . || که ساختن آن بتوان . || آنچه ساختن آن ضروری است . که ساختن آن واجب است .
معمور کردنفرهنگ مترادف و متضادآباد کردن، آبادان ساختن، عمارت ساختن، معمورگردانیدن، دایر کردن، آبادان ساختن ≠ خراب کردن، ویران ساختن، بایر کردن
متوجه کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. آگاه کردن، فهماندن، هشیار ساختن، حالی کردن، متوجه ساختن ۲. متمرکز ساختن، معطوف کردن، معطوف ساختن
جدالغتنامه دهخداجدا. [ ج َ ] (ع اِ) باران که عام بود. (مهذب الاسماء). باران عام یا باران بسیار و بیحد. (منتهی الارب ). باران عام یا بارانی که پایانش معلوم نباشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): یقال : اللهم اسقنا غیثاً غدقا و جداً طبقاً. (از اقرب الموارد). || عطا و دهش . (منتهی الارب ). ع
جدالغتنامه دهخداجدا. [ ج ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل . این ده در بیست و پنجهزارگزی شمال گرمی و هفت هزارگزی شوسه ٔ بیله سوار به گرمی واقع شده و محلی است جلگه و گرمسیر که 185 تن سکنه ٔ شیعی مذهب ترک زبان دارد. آب مشروب آن از چشمه
جدادیکشنری عربی به فارسیبشدت , بافراط , بسيار , خيلي , بسي , چندان , فراوان , زياد , حتمي , واقعي , فعلي , خودان , همان , عينا
جدافرهنگ فارسی عمید۱. متفاوت؛ متمایز.۲. دور از هم؛ سوا.۳. (قید) تنها؛ جداگانه.۴. [قدیمی] بیگانه.⟨ جداجدا: (قید)۱. جداگانه؛ علیحده.۲. تکتک؛ یکییکی.⟨ جدا شدن (گشتن): (مصدر لازم)۱. پایان دادن به رابطۀ زناشویی.۲. دور شدن.۳. گسیخته شدن.۴. سوا شد
جدالغتنامه دهخداجدا. [ ج ُ ] (ص ،ق ) سوا. تنها. منفصل . مفروق . (ناظم الاطباء). مفروز.متمایز. جدا بضم اول در اوستا یتا و در پهلوی جت جتاک یا یت یتاک و در اورامانی جیا و همریشه ٔ جز وجذ و جد است . جد دین یعنی جدا از دین ، کافر و جدکاره . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). و در تفسیر کشف الاسرارجُداج
کرخ باجدالغتنامه دهخداکرخ باجدا. [ ک َ خ ِ ج َدْ دا ] (اِخ ) محله ای است به سُرَّمَن رای . (منتهی الارب ). گفته اند که همان کرخ سامرااست و گفته اند کرخ باجدا و کرخ جُدّان یکی است . واﷲاعلم . (از معجم البلدان ). رجوع به کرخ سامرا شود.
اعتصاب جداجدالغتنامه دهخدااعتصاب جداجدا. [ اِت ِ ب ِ ج ُ ج ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اعتصابی که درقسمت های جداجدا و غیرمتصل شروع شده و بعد حفره ها راپر کرده و سراسر یک رشته را بگیرد. (از اقتصاد اجتماعی شمس الدین جزایری ص 148). و رجوع به اعتصاب شود.
جدالغتنامه دهخداجدا. [ ج َ ] (ع اِ) باران که عام بود. (مهذب الاسماء). باران عام یا باران بسیار و بیحد. (منتهی الارب ). باران عام یا بارانی که پایانش معلوم نباشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): یقال : اللهم اسقنا غیثاً غدقا و جداً طبقاً. (از اقرب الموارد). || عطا و دهش . (منتهی الارب ). ع
جدالغتنامه دهخداجدا. [ ج ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل . این ده در بیست و پنجهزارگزی شمال گرمی و هفت هزارگزی شوسه ٔ بیله سوار به گرمی واقع شده و محلی است جلگه و گرمسیر که 185 تن سکنه ٔ شیعی مذهب ترک زبان دارد. آب مشروب آن از چشمه