تابعدارلغتنامه دهخداتابعدار. [ ب ِ ] (نف مرکب ) این لفظ غلط است چرا که لفظ تابع، که صیغه ٔ اسم فاعل است به ترکیب لفظ دار حاجت ندارد اگر اتفاق افتد بجایش تبع دار بدون الف ، یا فرمان بردار باید گفت . (غیاث ) (آنندراج ). این اصطلاح در هند متداول بود.
تابدار، تابدارفرهنگ مترادف و متضاد۱. پرپیچوتاب، پرتاب، پیچیده، تابیده، تافته ≠ صاف، شلال، لخت ۲. تابان، روشن، پرفروغ
تابدارلغتنامه دهخداتابدار. (نف مرکب ) بمعنی تابان و براق و روشن . (آنندراج ). مشعشع. نورانی . درخشان : دو گل را بدو نرگس آبدار.همی شست تا شد گلان تابدار. فردوسی .و اینک از آن دو آفتاب ، چندین ستاره ٔ تابدار بیشمار حاصل گشته است . (تا
تابداریلغتنامه دهخداتابداری . (حامص مرکب ) تاب داشتن . || (اِ مرکب ) کرباس تُنک که برای قاب دستمال و صافی بکار برند، پارچه ٔ تنک که بدان مایعات یا چیزهای نرم کوفته را پالایند. قسمی پارچه با چشمه های فراخ . کرباس فراخ چشمه . پارچه ٔ شل بافته که بیشتر برای خشک کردن ظروف تر بکار برند. کرباس شُلاته