تسلس کردنلغتنامه دهخداتسلس کردن . [ ت َ س َل ْ ل ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ریا و مکر کردن . سالوس فروشی کردن . سالوسی کردن : او ندارد خود هنر الا همان کو تسلس میکند با مردمان . مولوی .و
تسلسللغتنامه دهخداتسلسل . [ت َ س َ س ُ ] (ع مص ) پیوسته رفتن آب و آنچه بدان ماند. (زوزنی ). در هم پیوسته روان شدن آب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموا
تسلسلفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهپیوسته شدن؛ پیدرپی شدن؛ به هم پیوسته بودن، مانند زنجیر. تسلسل افکار: = تداعی تداعی معانی
تالسانلغتنامه دهخداتالسان . [ ل ِ ] (اِ) طیلسان . (ناظم الاطباء). معرب آن طالسان است . (معیار ادی شیر از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ). نوعی پوشش آدمی . (اصمعی ). صاحب معیار گوید: لباس
تالسبلغتنامه دهخداتالسب . [ س َ ] (معرب ، اِ) مأخوذ از یونانی . حرف السطوح . حشیشةالسلطان . خردل فارسی . خرفق . خرفه . تخم سپندان . رجوع به دزی ج 1 ص 139 و 272 ذیل کلمه ٔ «حرف »
تالسفیسیرلغتنامه دهخداتالسفیسیر. [ ل ِ ] (معرب ، اِ) از یونانی . تخم سپندان . اسپند . (الفاظ الادویه ص 71). محرف «تالسفیس » (تالسب ) است . رجوع به تالسب و تالسفیس و تالسقیس و تالسقیر
تالسقیرلغتنامه دهخداتالسقیر. [ ل ِ ] (معرب ، اِ) به یونانی تخم سپند است که آن خردل فارسی باشد. (برهان ) (آنندراج ). این کلمه محرف «تالسفیس » (تالسب ) است . رجوع به تالسب و تالسفیس
تالسقیسلغتنامه دهخداتالسقیس . [ ل ِ ] (معرب ، اِ) «حرف » است .(تحفه ٔ حکیم مؤمن ). محرف «تالسفیس » (تالسب ) است . رجوع به تالسب و تالسفیس و تالسقیر و تالسقیسر شود.
تالسقیسرلغتنامه دهخداتالسقیسر. [ ل ِ ] (معرب ، اِ) حرف است . (فرهنگ فهرست مخزن الادویه ص 8). محرف «تالسفیس » (تالسب ) است . رجوع به تالسب و تالسفیس و تالسقیس و تالسفیسیر و تالسقیر ش
تبلسکلغتنامه دهخداتبلسک . [ ت ُ ب ُ ل ُ ] (اِخ ) نام شهری است در سیبریه ٔ غربی . (فرهنگ نظام ). توبولسک . رجوع به توبولسک شود.
تبلسملغتنامه دهخداتبلسم . [ ت َ ب َ س ُ ] (ع مص ) خاموش شدن از بیم . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || ناخوش داشتن روی کسی . (از اقرب