بیمار سرپاییoutpatient, OP 1, ambulatory patient, walk-in patient, clinic patient, same-day patientواژههای مصوب فرهنگستانبیماری که بدون بستری شدن در مراکز ارائۀ خدمات، تحت مراقبت قرار میگیرد
بیمارلغتنامه دهخدابیمار. (ص ) ناتوان و خسته . (برهان ). ناتوان ومریض . (انجمن آرا). مریض . (شرفنامه ٔ منیری ). ناتندرست . دردمند. ناتوان . ناخوش . رنجور. (ناظم الاطباء). این لفظ مرکب است از بی (کلمه ٔ نفی ) به اضافه ٔ مار، بمعنی صحت و شفا. (از فرهنگ نظام ). آرنده ٔ بیم . بیم آر. (شرفنامه ٔ منی
پروندۀ پزشکی سرپاییambulatory medical record, AMRواژههای مصوب فرهنگستانپروندۀ الکترونیکی حاوی اطلاعات پزشکی بیمار سرپایی
سامانۀ پروندۀ پزشکی سرپاییambulatory medical record system, AMRSواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای که در آن اطلاعات پزشکی بیمار سرپایی جمعآوری و نگهداری و پردازش الکترونیکی میشود
سرپاییفرهنگ فارسی عمید۱. کفشی که در خانه به پا میکنند؛ دمپایی.۲. (قید) بهصورت ایستاده.۳. (صفت) ویژگی بیماری که بدون بستری کردن مورد معالجه قرار میگیرد: بیمار سرپایی.۴. (صفت) ویژگی معالجهای که بدون بستری کردن انجام میشود: معالجهٴ سرپایی.۵. (صفت) ویژگی قسمتی در بیمارستان که در آن، بدون بستری کر
بیمارلغتنامه دهخدابیمار. (ص ) ناتوان و خسته . (برهان ). ناتوان ومریض . (انجمن آرا). مریض . (شرفنامه ٔ منیری ). ناتندرست . دردمند. ناتوان . ناخوش . رنجور. (ناظم الاطباء). این لفظ مرکب است از بی (کلمه ٔ نفی ) به اضافه ٔ مار، بمعنی صحت و شفا. (از فرهنگ نظام ). آرنده ٔ بیم . بیم آر. (شرفنامه ٔ منی
بیماردیکشنری فارسی به انگلیسیaffected, ailing, diseased, ill, patient, morbid, pathological, sick, sickly, unhealthy, unsound, unwell, unwholesome
خاک بیمارلغتنامه دهخداخاک بیمار. (اِ مرکب )کنایه از زر باشد و آن را آتش فسرده نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). زر سرخ . (برهان قاطع).
خوردی بیمارلغتنامه دهخداخوردی بیمار. [ خوَرْ / خُرْ دی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خوراک مریض . خوراک بیمار. غذای بیمار. (یادداشت مؤلف ): مزورة؛ خوردی بیمار. (یادداشت مؤلف ).
چشم بیمارلغتنامه دهخداچشم بیمار. [ چ َ / چ ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چشم نیم بسته ای که بر جمال و نیکویی معشوق بیفزاید. (ناظم الاطباء).
نرگس بیمارلغتنامه دهخدانرگس بیمار. [ ن َ گ ِ س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چشم خمارآلود. چشم مخمور. چشم معشوق . رجوع به نرگس شود.
آبگینه ٔ بیمارلغتنامه دهخداآبگینه ٔ بیمار. [ ن َ / ن ِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بیسیار. تفسره . قاروره . دلیل .