لعبت باختنلغتنامه دهخدالعبت باختن . [ ل ُ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) عروسک بازی کردن : در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم بوکه صاحب نظری نام تماشا ببرد.حافظ.
لغنکلغتنامه دهخدالغنک . [ ل َ غ َن ْ ن َ ک َ ] (ع ق ) به معنی لعلک در لغت بنی تمیم . (منتهی الارب ). بوکه ترا.
رشوه دادنلغتنامه دهخدارشوه دادن . [ رِش ْ / رُش ْ وَ / وِ دَ ] (مص مرکب ) رشوت دادن . پاره دادن . (یادداشت مؤلف ) : هرچه اندوختم این طایفه را رشوه دهم بوکه در راه گروگان شدنم نگذارن
یحتمللغتنامه دهخدایحتمل . [ ی َ ت َ م ِ ] (ع فعل ، ق ) گمان میرود و احتمال می دهد و شاید. (از ناظم الاطباء).شاید. مگر. ممکن است . بوکه . یمکن . ظاهراً. همانا. تواند بود. تواند بو
بولغتنامه دهخدابو. مخفف بود و باشد و بوم وباشم . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) : دلی دارم که درمانش نمی بونصیحت میکرم سودش نمی بوببادش میدهم نش می برد بادبر آذر می نهم دودش
بوکلغتنامه دهخدابوک . (صوت ) بود که و باشد که ، در هنگام تمنا اظهار کنند و در عربی عسی و لعل گویند. (آنندراج ). مخفف بود که و باشد که ، باشد. کلمه ٔ تمنا است و بعربی عسی و لعل
لعللغتنامه دهخدالعل . [ ل َ ع َل ْ ل َ / ل َ ع َل ل ] (ع ق ، اِ) مگر. (منتهی الارب ). شاید. تواند بود. باشد که . یحتمل .یمکن . بودکه . بوکه . امید. (منتخب اللغات ). ارجو. امید
اندیکلغتنامه دهخدااندیک . [ اَ ] (ق ) لفظی است از کلمات تمنی که در عربی لیت و لعل و عسی گویند یعنی «باشد که » و «بود که » و «باید که ». (برهان قاطع) (از هفت قلزم ). لفظی است از ک
خوش خراملغتنامه دهخداخوش خرام . [ خوَش ْ/ خُش ْ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) خوش رفتار و رعنا. (ناظم الاطباء). کش خرام . (یادداشت مؤلف ) : بره کرد عزم آن بت خوش خرام گره کرد بند سر
کاشلغتنامه دهخداکاش . (ق ) بمعنی کاشکی بود. (صحاح الفرس ). بمعنی کاشکی است که کلمه ای باشد از اسمای ترجی و تمنی که خواهش و آرزو و حسرت است و در محل طلب چیزی به طریق آرزو گویند
گلدستهلغتنامه دهخداگلدسته . [ گ ُ دَ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) دسته ٔ گل . (آنندراج ). چندین گل یکرنگ یا رنگارنگ که ساقهای آن بهم بربندند. مجموعه ای از گلهای فراهم کرده وبنهای آن باه
فروختنلغتنامه دهخدافروختن . [ ف َ / ف ُ ت َ ] (مص ) روشن شدن آتش و غیره . فروزش . مشتعل شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). مخفف افروختن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بدلش آتش مهر او برفروخ
منتبهلغتنامه دهخدامنتبه . [ م ُ ت َ ب ِه ْ ] (ع ص ) آگاه . (غیاث ) (آنندراج ).بیدار و هوشیار و آگاه . (ناظم الاطباء) : بیدار شو ز خواب کز این سخت بندهرگز کسی نرست مگر منتبه . ناص
هندستانلغتنامه دهخداهندستان . [ هَِ دِ ] (اِخ ) هندوستان . هند : هندو ز چه مغز پیل خارد؟تا هندستان به یاد نارد. نظامی .درآمدقاصدی از ره به تعجیل ز هندستان حکایت کرد با پیل . نظامی
بلاللغتنامه دهخدابلال . [ ب ِ ] (اِخ ) ابن رباح حبشی ، مکنی به ابوعبداﷲ بود و مادر وی حمامة نام داشت . مؤذن وخزانه دار بیت المال رسول خداوند (ص ) بود. وی ازمولدین و عربهای غیرخ
شمالغتنامه دهخداشما. [ ش ُ ] (ضمیر) ضمیر جمع مخاطب . ضمیر شخصی منفصل دوم شخص جمع. انتم . کم . انتن . (یادداشت مؤلف ) : کدام است مرد از شما نام خواه که آید پدید از میان سپاه .
نوخاستهلغتنامه دهخدانوخاسته . [ ن َ / نُو ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) تازه برخاسته و بلندشده . (ناظم الاطباء). || نودمیده . نوشکفته . نورس . نورُسته : زلیخای پژمرده ٔ کاسته بشد همچو ش
یاقوتلغتنامه دهخدایاقوت . (اِ) نام جوهری است مشهور و آن سرخ و کبود و زرد می باشد. گرم و خشک است در چهارم و قایم النار یعنی آتش او را ضایع نمی کند و با خود داشتن آن دفع علت طاعون
تماشالغتنامه دهخداتماشا. [ ت َ ] (اِ) نظر کردن به چیزی باشد از روی حظ یا از روی عبرت . (برهان ). در عرف بمعنی ... دیدن به شوق مستعمل شده از این بابت بطرف دیده منسوب داشته اند و ت