بریدنیلغتنامه دهخدابریدنی . [ ب ُ دَ ] (ص لیاقت ) درخور بریدن . || منسوب به بریدن . متعلق به بریدن . (ناظم الاطباء). رجوع به بریدن شود.
بریدنفرهنگ فارسی عمید۱. جدا کردن.۲. پاره کردن.۳. جدا ساختن چیزی از چیز دیگر با کارد یا قیچی یا آلت دیگر.۴. (مصدر لازم) جدا شدن.۵. (مصدر لازم) پاره شدن.۶. [قدیمی] درنوردیدن و پیمودن (راه).
بریدنلغتنامه دهخدابریدن . [ ب ُ دَ / ب ُرْ ری دَ ] (مص ) قطع کردن . (آنندراج ).جدا کردن . (ناظم الاطباء). جدا کردن با آلتی برنده چون کارد و غیره . (یادداشت دهخدا). اًبتات . اًترار.اجتباب . اجتذاذ. اجتزاز. احتئمام . اخترام . اختزال . اختضام . اختمام . اًخناب .
بریدنلغتنامه دهخدابریدن . [ ب َ دَ ] (مص جعلی ) قاصد فرستادن . (ناظم الاطباء). برید فرستادن . و رجوع به برید شود.
بریدندیکشنری فارسی به عربیابتر , اقطع , جرح بليغ , حوض السفن , شريحة , طائفة , عصارة , قص , قطع , قطعة , ماجور , مساومة
دست بریدنلغتنامه دهخدادست بریدن . [ دَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) قطع کردن دست : اقتباب ؛ دست کسی را بریدن . (تاج المصادر بیهقی ).- دست بریدن از کسی ؛ از او دست شستن : گفتم که بشوخی ببرد دست از مازین دست که او پیاده میداند برد. <p class="au
دل بریدنلغتنامه دهخدادل بریدن . [ دِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) دست کشیدن . دل کندن . دل برداشتن . قطع علاقه کردن : چو فرزند شایسته آمد پدیدز مهر زنان دل بباید برید. فردوسی .فروافکند سوی فرزند خویش نبرد دل از مهر پیوند خویش . <p class
پی بریدنلغتنامه دهخداپی بریدن . [ پ َ / پ ِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) عقر. پی زدن . پی کردن . گوشت پاشنه بریدن برای منع در رسیدن و راه رفتن . (آنندراج ). قطع کردن عصب یا وَترِعرقوب ستور : ملک فرمود تا خنجر کشیدندتکاور مر کبش را پی بریدند
پیوند بریدنلغتنامه دهخداپیوند بریدن . [ پ َ / پ ِ وَ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) قطع خویشی و نسبت و وصل و پیوستگی و اتحاد کردن . گسستن پیوند : آنچه نه پیوند یار بود بریدیم آنچه نه پیمان دوست بود شکستیم . سعدی .و
خانه بریدنلغتنامه دهخداخانه بریدن . [ ن َ / ن ِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) غارت کردن . دزدی کردن . چون : شب خانه یا دکانش را بریدند، چنانکه در خانه هیچ نماند. (از آنندراج ) : میتراشد خامه بهر شعر گفتن مدعی میبرد دیگر نمیدانم کدامین خانه را.