لغتنامه دهخدا
بیرزد. [ زَ ] (اِ) بیرزه . بیرزی . بیرژه . صمغی باشد مانندمصطکی ، سبک و خشک و بوی تیز دارد. و طبیعت آن گرم وخشک است و مانند عسل صافی . علاج عرق النساء و نقرس کند و حیض را براند و بچه ٔ مرده از شکم بیندازد و در مرهمها نیز داخل کنند و معرب آن بارزد باشد. (از برهان ) (از رشیدی )