باشکونلغتنامه دهخداباشکون . [ ش ِ ] (ص مرکب ) برگردانیده . مقلوب . صورتی از باژگون و واژگون . رجوع به باژگون و باشگون و باژگونه و واژگونه شود.
باسقانلغتنامه دهخداباسقان . (اِ) به محاوره ٔ خوارزم به معنی نواب و صوبه دار. (آنندراج ). نایب پادشاه . امیر حاکم . (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه باسقاق است . رجوع به باسقاق شود.
باسکانلغتنامه دهخداباسکان . [ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حوضه ٔ شهرستان بیرجند که در 20 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است . قریه ای کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 5 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران
باسکانلغتنامه دهخداباسکان . [ ] (اِخ ) قریه ای است در دو فرسنگ و نیمی میانه جنوب و مشرق اردکان [ فارس ] . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
بیسکونلغتنامه دهخدابیسکون . [ س ُ ](ص مرکب ) (از: بی + سکون ) جنبان . متحرک . (ناظم الاطباء). || مشوش . مضطرب . بی آرام : هر جا که دلی است در غم توبیصبر و قرار و بیسکون باد. حافظ.|| کسی که از شوخی هیچ جا قرار نگیرد. (غیاث ). شوخ که د