اسید چرب استریشدهesterified fatty acid, free fatty acidواژههای مصوب فرهنگستانمحصول ترکیب اسید چرب آزاد با یک مولکول الکلی دیگر مثل گلیسرول
آزمون مِهِ نمکی استیکاسیدacetic acid salt fog test, acetic acid salt spray testواژههای مصوب فرهنگستاننوعی آزمون خوردگی شتابیافته که در آن فلزات آهنی و غیرآهنی با پوشش آلی و غیرآلی در معرض پاشش استیکاسید قرار میگیرند
تزریق اسیدacid feedواژههای مصوب فرهنگستاناستفاده از اسید در عملیات شیمیایی آبهای خنککن برای واپایش میزان جرمگرفتگی کلسیمکربنات و به دست آوردن بیشترین مقدار گندزدایی (disinfection) با استفاده از کلر
ریبونوکلئیکاسیدribonucleic acidواژههای مصوب فرهنگستانبسپاری متشکل از واحدهای ریبونوکلئوتید اختـ . رِنا RNA
ایستلغتنامه دهخداایست . (اِمص ) توقف . سکون . وقفه . مکث : نیستشان از جست وجو یک لحظه ایست از پی همْشان یکی دم ایست نیست . مولوی .که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست .سعدی .
ایستفرهنگ فارسی عمید۱. = ایستادن۲. (اسم، شبه جمله) فرمانی که برای دستور توقف به کار میرود؛ بایست؛ بر جای خود بمان.۳. (اسم، شبه جمله) (نظامی) فرمانی که برای توقف از طرف فرمانده به سربازان داده میشود.۴. (اسم، شبه جمله) فرمانی که مٲمور راهنمایی و رانندگی برای توقف بهوسایل نقلیه میدهد.۵. (اسم م
ایستstop 2واژههای مصوب فرهنگستانیکی از گزینههای نوار ابزار (tool bar) که برای متوقف کردن عمل درحالِانجام به کار میرود
دربایستلغتنامه دهخدادربایست . [ دَی ِ ] (ن مف مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) دربا. دربای . دروا. دروایست . (برهان ). لازم . ضرورت . محتاج الیه . وایه . بایا. وایا. نیازی . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون ایشان را [ حصیری و پسرش ] درنگری باز چون ایشان زودزود خدمتکاران صدیق درگاه دربا
دروایستلغتنامه دهخدادروایست . [ دَرْ ی ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دربایست . ضروری . مایحتاج . (برهان ) (آنندراج ). لازم . واجب . مهم . || شایسته . مناسب . موافق . || موافقت . مناسبت . مشابهت . مطابقت . || راضی . || سرنگون . واژگونه . (ناظم الاطباء). رجوع به دروا شود.
خشم نابایستلغتنامه دهخداخشم نابایست . [ خ َ / خ ِ م ِ ی َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خشم بیجا. خشم ناجایگاه . (یادداشت بخط مؤلف ).
شایست و بایستلغتنامه دهخداشایست و بایست . [ ی ِ ت ُ ی ِ ] (ترکیب عطفی ) سزا و لازم . سزاوار و واجب .
شایستلغتنامه دهخداشایست . [ ی ِ ] (مص مرخم ) امکان . || شاید بود : دوم را پهنا و عرض خوانند و سوم را ستبر او عمق خوانند و این هر سه اندرجسم بشایست بود گاهی . (دانشنامه ٔ علائی ص 74). || (ن مف مرخم ) حلال . مباح . روا. مقابل ناشایست .<br