اسم آلتلغتنامه دهخدااسم آلت . [ اِ م ِ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در عربی اسم آلت بر دو قسم است : مشتق و غیرمشتق . اسم آلت مشتق از ثلاثی متعدی بنا شود و آن را سه وزن است مِفعَل ْ چون : مصبغ، مبرد. مِفْعَلة چون : مکنسة، مرملة. مِفْعال چون : مفتاح ، مقراض . لکن این اوزان قیاسی نیست . اما اسم آ
حسملغتنامه دهخداحسم . [ ح َ ] (ع مص ) بریدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان عادل ). قطع. || گسستن . بگسلیدن .- حسم عرق ؛ بریدن رگ به آهن داغ تا خون بند شود. (منتهی الارب ).- حسم کسی از چیزی ؛ بازداشتن از آن .- <span class="h
حسملغتنامه دهخداحسم . [ ح ُ س َ ] (اِخ ) ابن ربیعةبن حارث بن اسامةبن لوی . از اجداد کابس بن ربیعه است که در زمان معاویه میزیست و شبیه پیغمبر بود. (تاج العروس ).
رانهلغتنامه دهخدارانه . [ ن َ / ن ِ ] (نف ، اِ) از این کلمه که مرکب از مفرد امر حاضر راندن است + هاء، علامت اسم آلت ، چون کلمه ٔ مناسبی بر سر آن افزایند میتوان اسم آلت ساخت . (یادداشت مؤلف ).
بیزهلغتنامه دهخدابیزه . [ زَ / زِ ] (اِ) آلت بیختن . قیاساً از کلمه ٔ بیز که مفرد امر حاضر بیختن است با «هَ» علامت اسم آلت . چون کلمه ٔ مناسبی در اول این حرف درآید از آن اسم آلت توان ساخت . (یادداشت مؤلف ).
خراشهلغتنامه دهخداخراشه . [ خ َ ش َ ] (اِ) آنچه از خراشیدن چیزی بریزد. (از ناظم الاطباء). مرحوم دهخدا در ذیل این لغت آورده اند: از این کلمه که مرکب از خراش امر مفرد حاضر از خراشیدن و هاء علامت اسم آلت است ، چون کلمه ٔ مناسب قبل از آن درآید از آن اسم آلت توان ساخت .
یابهلغتنامه دهخدایابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ) اسم از یاب و یافتن . قیاساً این کلمه را می توان پس از کلمه ٔ دیگر آورد و اسم آلت ساخت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
زنهلغتنامه دهخدازنه . [ زَ ن َ / ن ِ ] (پسوند) پساوندی که در آخر بعضی ازاسماء آید و آنها را اسم آلت سازد، چون آتش زنه ، آسیازنه ، بادزنه ، دوغ زنه ، شیرزنه ، کاه زنه و جز اینها.
اسملغتنامه دهخدااسم . [ اِ / اُ ] (ع اِ) اسم نزد بصریان معتل اللام مشتق از سمو بمعنی علو [ است ] بدلیل امثله ٔ اشتقاق او چون سمی یسمی تسمیة. و سمی در تصغیر و اسماء در جمع تکسیر که اسم از جهت تضمن اجلال وتشریف مناسبت با معنی سمو دارد و نام نهنده بتعین نام نیک
اسمدیکشنری عربی به فارسینام , اسم , موصوف , قاءم بذات , متکي بخود , مقدار زياد , داراي ماهيت واقعي , حقيقي , شبيه اسم , داراي خواص اسم
اسمفرهنگ فارسی عمیدکلمهای که برای نامیدن انسان، حیوان، یا چیزی به کار میرود، مانندِ پدر، اسب، و شمشیر؛ نام.⟨ اسم اشاره: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که برای اشاره به شخصی یا چیزی به کار برود، مانندِ این و آن؛ صفت اشاره.⟨ اسم اعظم: برترین نام خداوند که تنها بندگان شایستۀ او آن را میدانند. &Delta
اسمnounواژههای مصوب فرهنگستانیکی از انواع کلمه دال بر فرد یا شیء یا عمل و وضعیت، با قابلیتهایی مانند جمع بسته شدن و توصیف شدن با صفت و قرار گرفتن در جایگاه فاعل یا مفعول
پیرقاسملغتنامه دهخداپیرقاسم . [ س ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان دینور بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاه . واقع در 28هزارگزی باختری صحنه و 5هزارگزی باختر شوسه ٔ کرمانشاه به سنقر. کوهستانی ، سردسیر، دارای 110</span
چقاقاسملغتنامه دهخداچقاقاسم . [ چ َ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خالصه ٔ بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 17 هزارگزی شمال باختری کرمانشاه و یکهزارگزی شمال راه فرعی و یک هزارگزی نیلوفر واقع است . دشت و سردسیر است و 164 تن سکن
داسملغتنامه دهخداداسم . [ س ِ ] (ع ص ) رفیق کار. مهربان . (منتهی الارب ). الرفیق بالعمل ؛ المشفق . (اقرب الموارد).