استسعادلغتنامه دهخدااستسعاد. [ اِ ت ِ ](ع مص ) سعادت خواستن . نیکبختی جستن . (غیاث ) (زوزنی ): و التزموا ما اوجبه اﷲ من الطاعة علیهم و اعطوا للصفق ایمانهم بالبیعة اصفاق رضی و انقیاد و تبرک و استسعاد. (از نامه ٔ قائم بامراﷲ بسلطان مسعود، از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301</spa
استسعاطلغتنامه دهخدااستسعاط. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سعوط کردن . دارو وا بینی خویش کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || بوئیدن بول ناقه را و داخل شدن بوی آن در بینی . (منتهی الارب ).
گفتندیکشنری فارسی به عربیاخبر , استشهد به , تدرب عليه , تعلق به , تکرار , عميق , فقاعة , فم , قل , لاحظ , لسان , مطلق