حدادلغتنامه دهخداحداد. [ ح َدْ دا] (اِخ ) اسکندرانی . ظافربن القاسم بن منصوربن عبداﷲبن خلف الجذامی الاسکندرانی معروف به حداد شاعر ادیب . حافظ سلفی و گروهی از اعیان از وی روایت کنند. وفات او بمصر در محرم سال (529هَ . ق .) بود، و از اوست :حکم العیون علی الق
حدادلغتنامه دهخداحداد. [ ح َدْ دا] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد واقع در 8 هزارگزی خاور مشهد و 3 هزارگزی خاور کشف رود، جلگه و معتدل است . رودخانه از آن گذرد. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالدار
حدادلغتنامه دهخداحداد. [ ح ِ ] (ع مص ) ترک زینت زن که شوهر او وفات کرده . (اقرب الموارد). جامه ٔ سوک پوشیدن زن در عزا و سوگواری شوی . سوک داشتن زن بر مرده . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ) (مهذب الاسماء). جامه ٔ ماتم پوشیدن : تا آنگاه که عده ٔ زن منقضی نشده مکلف بحداد است . || (ص اِ) جامه
حدادلغتنامه دهخداحداد. [ ح ُ ] (ع اِ) منتهی . غایت . قصاری : حدادک ان تفعل کذا؛ ای قصاراک و غایة جهدک . (اقرب الموارد).
حداثلغتنامه دهخداحداث . [ ح ُدْ دا ] (ع ص ، اِ) جماعتی که سخن کنند. جمع است برخلاف قیاس حملاً علی نظیره سامر و سمار: فوجدت (فاطمة) عنده (النبی ) حداثاً؛ ای جماعة یتحدثون . (منتهی الارب ).
هدادلغتنامه دهخداهداد. [ هََ ] (ع اِمص ) رفق و تأنی . «هدادیک » گویند به صورت تثنیه . (از اقرب الموارد). || (ص ) قوم هداد؛ مردم ترسو. (از اقرب الموارد).
حدادانلغتنامه دهخداحدادان . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر در سی هزارگزی شمال کلیبر و سی هزارگزی شوسه ٔ اهر کلیبر. کوهستانی دارای هوای معتدل و 398 تن سکنه است . آب آن ازرودخانه ٔ سلین و چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی ، زر
حدادانلغتنامه دهخداحدادان . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حسن آباد، بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در بیست وسه هزارگزی باختری کلیبر و بیست وسه هزارگزی شوسه ٔ اهر کلیبر. کوهستانی ، و معتدل و مایل بگرمی و مالاریائی است . دارای 253تن سکنه میباشد آب آن از رودخ
حدادهلغتنامه دهخداحداده . [ ح َ د دا دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دامنکوه بخش حومه ٔ شهرستان دامغان در 42 هزارگزی خاور دامغان و سه هزارگزی جنوب شوسه ٔ دامغان بشاهرود. جلگه و معتدل است و 980 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول
حداد حدیهلغتنامه دهخداحداد حدیه . [ ح َ دِ ح ُدْ دی هَِ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) در حق کسی گویند که طلعت وی را مکروه دارند. (اقرب الموارد).
حداد نیشابوریلغتنامه دهخداحداد نیشابوری . [ ح َدْ دا دِ ] (اِخ ) رجوع به ابوحفص حداد در همین لغت نامه و نیز تاریخ گزیده ص 772و خاندان نوبختی صص 83-90 و فهرست فیه ما فیه شود.
حدادانلغتنامه دهخداحدادان . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر در سی هزارگزی شمال کلیبر و سی هزارگزی شوسه ٔ اهر کلیبر. کوهستانی دارای هوای معتدل و 398 تن سکنه است . آب آن ازرودخانه ٔ سلین و چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی ، زر
حدادانلغتنامه دهخداحدادان . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حسن آباد، بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در بیست وسه هزارگزی باختری کلیبر و بیست وسه هزارگزی شوسه ٔ اهر کلیبر. کوهستانی ، و معتدل و مایل بگرمی و مالاریائی است . دارای 253تن سکنه میباشد آب آن از رودخ
حدادهلغتنامه دهخداحداده . [ ح َ د دا دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دامنکوه بخش حومه ٔ شهرستان دامغان در 42 هزارگزی خاور دامغان و سه هزارگزی جنوب شوسه ٔ دامغان بشاهرود. جلگه و معتدل است و 980 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول
حسن حدادلغتنامه دهخداحسن حداد. [ ح َ س َ ن ِ ح َدْ دا ] (اِخ ) ابن ایوب قرطبی بن محمدبن ایوب انصاری ،مکنی به ابوعلی مالکی . درگذشته ٔ 425 هَ . ق . او راست : «مسائل ابی بکربن زرب ». (هدیةالعارفین ج 1 ص 2
حسن حدادلغتنامه دهخداحسن حداد. [ ح َ س َ ن ِ ح َدْ دا ] (اِخ ) ابن عقیل عمانی . رجوع به عمانی روضات الجنات ص 168 شود.
احدادلغتنامه دهخدااحداد. [ اِ ] (ع مص ) احداد مراءة؛ سوگ داشتن زن بشوهر. (زوزنی ). || بازایستادن زن از زینت . || جامه ٔ سوگ بپوشیدن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر). || احداد نظر؛ تیز نگرستن . (زوزنی ). تیز نگریستن . (تاج المصادر). || تیز کردن کارد و امثال آن بسنگ و سوهان . (منتهی الارب ). تحدید
جرجی حدادلغتنامه دهخداجرجی حداد. [ ج ُ ح َدْ دا ] (اِخ ) ابن موسی حداد. از شعرای سوریه بود و در نویسندگی شهرت داشت .وی پس از تکمیل تحصیلات در مدرسه ٔ رومی ارتدکس بتدریس عربی اشتغال پیدا کرد. سپس مدت چهارسال به نوشتن مجله ٔ روزانه ٔ «عصرجدید» و مجله ٔ هفتگی فکاهی و مجله ٔ«النعمة» پرداخت . و کتاب «ر
قاضی ابن الحدادلغتنامه دهخداقاضی ابن الحداد. [ اِ نُل ْ ح َدْ دا ] (اِخ ) محمدبن احمدبن محمد. رجوع به ابن الحداد ابوبکر شود.