کت
لغتنامه دهخدا
کت . [ ک ِ ] (موصول + ضمیر) (مرکب از که + ت ضمیر متصل ) مخفف که ترا. (ناظم الاطباء). بمعنی که ترا. (برهان ). و این ترکیب اغلب در شعر آید هنگامی که در اجزای جمله قلب رخ دهد. چنانکه در مصرع : کت خالق آفریدنه برکاری . ضمیر «ت » در کت مفعول صریح «آفرید» است ،یعنی که خالق آفریدت ، ولی چون قلب رخ داده ضمیر فعل به آخر حرف «که » پیوسته است . اینگونه قلب در ضمایر «ش » و «م » هم روی میدهد همچون کم ْ و کش :
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفرید نه برکاری .
به کارآور آن دانشی کت خدیو
بدادست و منگر بفرمان دیو.
و دیگر کت از خویشتن کرد دور
بروی بزرگان همی کرد سور.
از ایرا کسی کت بداند همی
بجز مهربانت نخواند همی .
کسی کت خوش آید سراپای اوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی .
آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک .
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است .
هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند به کام و آرزوی خویش .
و آنجا که من نباشم گویی مثالب من
نیک است کت نیاید زین کار شرمساری .
مکن ماها به بخت خویش مپسند
بدان کت داد ایزد باش خرسند.
مبر گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست .
ترا دام و دد باز داند به مهر
چه مردم بود کت نداند به چهر.
مخور باده چندان کت آید گزند
مشو مست از او خرمی کن پسند.
پیاده همان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش به تیر و سنان .
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کت او رنج و چیز و که ات تاج داد.
شادمانی بدان کت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.
از آن پس کت نیکوییها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
وز عقل یکی سپر کن ارخواهی
کت دهر به تیغ خویش نگذارد.
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد ای ناکسی .
پیش ازآن کت اجل کند در خواب
خویشتن را به زندگی دریاب .
گر دل به کسی دهند باری بتو دوست
کت روی خوش و بوی خوش و روی نکوست .
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای
کت خون ما حلال تر از شیر مادر است .
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفرید نه برکاری .
به کارآور آن دانشی کت خدیو
بدادست و منگر بفرمان دیو.
و دیگر کت از خویشتن کرد دور
بروی بزرگان همی کرد سور.
از ایرا کسی کت بداند همی
بجز مهربانت نخواند همی .
کسی کت خوش آید سراپای اوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی .
آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک .
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است .
هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند به کام و آرزوی خویش .
و آنجا که من نباشم گویی مثالب من
نیک است کت نیاید زین کار شرمساری .
مکن ماها به بخت خویش مپسند
بدان کت داد ایزد باش خرسند.
مبر گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست .
ترا دام و دد باز داند به مهر
چه مردم بود کت نداند به چهر.
مخور باده چندان کت آید گزند
مشو مست از او خرمی کن پسند.
پیاده همان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش به تیر و سنان .
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کت او رنج و چیز و که ات تاج داد.
شادمانی بدان کت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.
از آن پس کت نیکوییها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
وز عقل یکی سپر کن ارخواهی
کت دهر به تیغ خویش نگذارد.
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد ای ناکسی .
پیش ازآن کت اجل کند در خواب
خویشتن را به زندگی دریاب .
گر دل به کسی دهند باری بتو دوست
کت روی خوش و بوی خوش و روی نکوست .
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای
کت خون ما حلال تر از شیر مادر است .