ترجمه مقاله

چاشنی

لغت‌نامه دهخدا

چاشنی . (اِ) اندکی از طعام و شراب را گویند که از برای تمییزکردن بچشند. (برهان ). اندک چیزی از شراب و طعام است . (آنندراج ) (غیاث ). اندکی از طعام و شراب که قبلاً چشند تا مسموم بودن یا نبودن آن دانسته شود. مقدار اندک از غذا که برای آزمودن طعم آن بچشند :
که ای شاه نیک اختردادگر
تو بی چاشنی دست خوردن مبر.

فردوسی .


وبه یک ساعت جماعتی از ایشان بگرفتند و دستگیر کردندو باقی بهزیمت پیش پسران [ علی تکین ] رفتند [ او کار ] را ملامت کردند جواب داد: آن دیگ برجای است و مایک چاشنی بخوردیم هر کسرا آرزوست پیش میباید رفت . (تاریخ بیهقی ). آچارها پیش آوردند و سر خمره ها باز کردند و چاشنی میدادند. (تاریخ بیهقی ).
ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس
اگر سرکه بود یا آبگینه .

ناصرخسرو


این چاشنی است شربت تیغ تو هند را
باقی دهد که باقی بادی تو جاودان .

مسعودسعد.


دهر اگر خوان زندگانی ساخت
خورد هر چاشنی که کام گراست .

خاقانی .


بمانده ام ز نوا چون کمان حاجب راست
نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب .

خاقانی .


ابای شعر مرا نیز چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکیست شهد و شرنگ .

ظهیر.


|| اندک از خوردنی که دهان را طعم دهد و خورنده اشتهای بکار بردن بقیه آرد. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی ). چشته . (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی ). مُسته . (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی ). || نمودار.(برهان ) (غیاث ). نمونه ٔ چیزی . (آنندراج ) :
از این چاشنی هست نزدیک من
از او تیره شد رای باریک من .

فردوسی .


این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد و خداوند سلطان به بلخ است و لشکر دمادم میرسد.(تاریخ بیهقی ).
راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ
چاشنیی دان در این سرای معاجل .

ناصرخسرو.


بیای تا من و تو هر دو ای درخت خدای
ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم .

ناصرخسرو.


شد سنگ صبر من کم و بی صبر گشته ام
یک مشت چاشنی ده از آن صبر سنگمی .

سوزنی .


گر شعر بنده هست بدین چاشنی پسند
در یک دو مه به مدح دو دیوان کنم نگار.

سوزنی .


دیدنی شد همه نوری به ظلم درشکنید
چاشنی همه صافی به کدر بازدهید.

خاقانی .


|| مزه . (برهان ) (آنندراج )(غیاث ) (ناظم الاطباء). طعم :
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر
چون کام روزه دار و لب شیرخوار کرد.

خاقانی .


دماغ از چاشنی های دگر نوش
ز لذت کرده شهوت را فراموش .

نظامی .


شکر گر چاشنی درجام دارد
ز شیرینش حلاوت وام دارد.

نظامی .


این یقین دان که لطیف و روشنی
نیست بوس کون خر بی چاشنی .

مولوی .


و آن فزونی هم پی طمعی دگر
بی معانی چاشنی ندهد صور.

مولوی .


رطب را من ندانم چاشنی چیست
همی بینم که خرما بر نخیل است .

سعدی .


گرت از شهد و شکر لفظی هست
چیست بی چاشنی معنی هیچ .

ابن یمین .


از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
ز آنرو که مرا از لب شیرین تو کام است .

حافظ.


با نیک و بد چو شیر و شکر جوش میزند
دریافت هر که چاشنی اتحاد را.

صائب .


|| خبر. احساس . علم . اطلاع :
میزنی لاف از پی معنی ولیک
تو کجا آن چاشنی داری هنوز.

عطار.


نقش اگر خود نقش سلطان یا غنی است
صورت است از جان خود بی چاشنی است .

مولوی .


|| صفت . (برهان ) و بمعنی صفت از آن جهت است که اندکی از آن در شخصی باشد چنانکه گویند فلان راچاشنی علم هست یعنی قدری از علم آموخته . || بمعنی قدری حلاوت هم آید. (آنندراج ). قدری حلاوت . (غیاث ). شیرینی . (غیاث ) :
از دهان یار دارد چاشنی گفتار من
خوانها را پی شق از شیرینی مضمون کنم .

صائب (از آنندراج ).


امروز رقیبانه بسویم نگران است
دانسته مگر چاشنی کنج لب خویش .

نصیر همدانی (از آنندراج ).


|| آنچه به طعام کنند از چیزهای ترش و شیرین مانند سرکنگبین و جز آن . آنچه در طعام کنند خوشمزگی را و بیشتر چیزی ترش و شیرین مانند سرکه قند و سکنجبین و غیره . در اصطلاح طباخان مخلوطی از ترش و شیرین است که به آش و خورش میزنند مانند سکنجبین وسرکه شیره و سرکه قند و امثال آن . مرکبی از شکر یا عسل با سرکه یا آب لیمو که بطعامها زنند خوشمزگی را. وقلیه ٔ چاشنی دار از آن گویند که قدری شیرین و ترش میباشد. (آنندراج ). || قوه ذائقه : ذائقه باز این پنج حواس که شنوائی و بینائی و بویائی و چاشنی و لمس است این همه اگر چه گوناگونند الا ازیک جان زنده اند. (بهاءالدین ولد). || باروت سفید که با چکانیدن ماشه ٔ تفنگ مشتعل شود. چیزی خرد که بر پستانک تفنگ نهند که در آن چیزی است که با ضرب و زخم قابل اشتعال باشد. بمعنی باروت تفنگ که درسوراخ تفنگ ریخته آتش دهند و به هندی آن را رنجک گویند. (آنندراج ). باروت و ماده ای قابل اشتعال که در اسلحه های آتشین بکار برند. || جای باروت که از فلز است . چیز کوچکی که در بن آن ماده منفجره ای هست که با فروافتادن چخماق بر روی پستانک منفجر شده وگلوله را میپراند. کبسولی که بر ماشه ٔ تفنگ گذارند که با فرود آمدن شیطانک بر آن مشتعل شود و باروت یا فشنگ تفنگ را مشتعل سازد. || عیار. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). عیار زر و سیم ، چاشنی ، یا چاشنی زر. عیار. (محمودبن عمر ربنجنی ). || ابتدای زدن چوب را نیز گویند بر کوس و نقاره . (برهان ). چوب اولی که بر کوس و نقاره زنند. (ناظم الاطباء).
- چاشنی بهر ؛ دارای چاشنی . بهره مند از چاشنی :
بسیار شراب تلخ چون زهر
کز عشق شده ست چاشنی بهر.

نظامی .


ترجمه مقاله