ترجمه مقاله

وامق

لغت‌نامه دهخدا

وامق . [ م ِ ] (اِخ ) نام مردی که بر عذرا عاشق بود. (غیاث اللغات ) :
ابر بارنده ز بر چون دیده ٔ وامق شود
چون به زیرش گل رخان چون عارض عذرا کند.

ناصرخسرو.


چو همت آمد هر هشت داده به جنت
چو وامق آمد هر هفت کرده به عذرا.

خاقانی .


خاقانی ایم سوخته ٔ عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان .

خاقانی .


انده گسار من شد و انده به من گذاشت
وامق چه کرد زانده عذرا من آن کنم .

خاقانی .


حجله همان است که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست .

نظامی .


در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است .

مولوی .


وامقی بود که دیوانه ٔ عذرائی بود
منم امروز و توئی وامق و عذرای دگر.

سعدی .


خطا گفتم به نادانی که چون شوخی کند عذرا
نمی باید که وامق را شکایت بر زبان آید.

سعدی .


کسی ملامت وامق کند به نادانی
عزیز من که ندیده ست روی عذرا را.

سعدی .


عذراصفت است چهره ٔ گل
چون وامق عاشق است بلبل .

ابن یمین .


ترجمه مقاله