میناگر
لغتنامه دهخدا
میناگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) میناکار. کسی که شغل میناکاری دارد. از عالم (از قبیل ) شیشه گر. (آنندراج ). کسی که با ماده ای از جنس شیشه و چینی کبودرنگ بر فلزات و جز آن نقش و نگار کند. (از فرهنگ نظام ). کسی که میناهای ملون را آب کرده بر ظرف طلا یا نقره کار کند و بدل رنگهای جواهر نماید. (انجمن آرا) :
بوالعجب میناگری کز یک عمل
بست چندین خاصیت را بر زحل .
|| کیمیاگر.(جهانگیری ) (برهان ) (ناظم الاطباء). اکسیرسازنده . صاحب اکسیر :
لطف تو خواهم که میناگر شود
این زمان این تنگ هیزم زر شود.
جمله پاکیها از آن دریا برند
قطره هایش یک بیک میناگرند.
بوالعجب میناگری کز یک عمل
بست چندین خاصیت را بر زحل .
|| کیمیاگر.(جهانگیری ) (برهان ) (ناظم الاطباء). اکسیرسازنده . صاحب اکسیر :
لطف تو خواهم که میناگر شود
این زمان این تنگ هیزم زر شود.
جمله پاکیها از آن دریا برند
قطره هایش یک بیک میناگرند.