منثنی
لغتنامه دهخدا
منثنی . [ م ُ ث َ ] (ع ص ) سرنگون و دوتا. (غیاث ) (آنندراج ). خمیده و دوتا شده . (ناظم الاطباء) :
این بیان بط حرص منثنی است
از خلیل آموز کاین بط کشتنی است .
اندر آن کاری که ثابت بودنی است
قائمی ده نفس را که منثنی است .
- منثنی گردیدن ؛ روی برگردانیدن . راه کج کردن :
همچنین گر بر سگی سنگی زنی
بر تو آرد حمله گردی منثنی .
- || افسرده گردیدن . درهم پیچیده شدن . ترنجیده شدن . پژمرده گشتن :
زآنکه گل گر برگ برگش می کنی
خنده نگذارد نگردد منثنی .
|| (اِ) شعر و نظم . (ناظم الاطباء).
این بیان بط حرص منثنی است
از خلیل آموز کاین بط کشتنی است .
اندر آن کاری که ثابت بودنی است
قائمی ده نفس را که منثنی است .
- منثنی گردیدن ؛ روی برگردانیدن . راه کج کردن :
همچنین گر بر سگی سنگی زنی
بر تو آرد حمله گردی منثنی .
- || افسرده گردیدن . درهم پیچیده شدن . ترنجیده شدن . پژمرده گشتن :
زآنکه گل گر برگ برگش می کنی
خنده نگذارد نگردد منثنی .
|| (اِ) شعر و نظم . (ناظم الاطباء).