مناره
لغتنامه دهخدا
مناره . [ م َ رَ / رِ ] (از ع ، اِ) منارو جوتره . و فنار. (ناظم الاطباء). نشان که در راه ازسنگ و خشت برپا کنند و در اصل لغت به معنی چراغ پایه باشد ظاهراً وجه تسمیه آن باشد که سابق برای راه یافتن مسافران چراغی بر مناره می افروختند، زیرا که در بلاد عرب به شبها می روند. (غیاث ). جوتره . چوتره . گلدسته . مئذنه . فار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منارة: اندر وی (اسکندریه به مصر)، یکی مناره است که گویند دویست ارش است و اندر میان آب نهاده بر سر سنگی و هرگه که باد آید آن مناره بجنبد چنانکه بتوان دید. (حدودالعالم ).
مناره برآرم به شمشیر و گنج
ز هیتال تا کس نباشد به رنج
چو باشد مناره به پیش تَرَک
بزرگان به پیش من آرند چک .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 صص 1969-1970).
بر ره دین بمثل میل نبینند و مناره
وز پی دنیا ذره به هوا دربشمارند.
چو شد پر نور جانت از علم شاید
اگر قدت نباشد چون مناره .
نَدْهم مخالفت را دشنام کی توانم
آخر ز بهر کاری پردخته شده مناره .
به گرداگرد شهر درگشت وتا شش روز در فصیل و باره و خندق و مناره ٔ آن نظاره می کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 126).
گر سعیدی از مناره اوفتید
بادش اندر جامه افتاد و رهید.
آن مناره دید و بر وی مرغ نی
بر مناره شاهباز پرفنی .
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدستم اینجا مکنیدم آشکارا.
مناره ٔ بلند در دامن کوه الوند پست نماید. (گلستان ).
تو که چاه از مناره نشناسی
دیو را از ستاره نشناسی .
رجوع به منارة شود.
- مناره از چاه نشناختن ؛ سخت بی تمییز بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و گروهی از جهال که مناره از چاه نشناسند سکوت به جهل خود بازبسته اند و می گویند خاموشی به از گفتار. (کشف المحجوب ).
- مناره ٔ بحری ؛ خشبه . فار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به فارشود.
- امثال :
هرکه مناره دزدد باید چاه مهیا دارد . (نفایس الفنون از امثال و حکم ج ص 1966).
یکجا میل و مناره را نمی بینند یکجا ذره را در هوا می شمارند . (امثال و حکم ج 4 ص 2040). رجوع به مثل بعد شود.
یکی که اشتر را بر مناره نمی بیند، تار موی در دهن اشتر چون بیند . (فیه مافیه ،از امثال و حکم ج 4 ص 2060). رجوع به مثل قبل شود.
|| کنایه از شرم مرد. نره . آلت رجولیت :
که در میانه ٔ مقصوره ٔ عیال تو باد
مناره ای که میان ْ پای دوستان من است .
منبر گرفته مادر مسکینم
از دست آن مناره ٔ خونخوارش .
مناره برآرم به شمشیر و گنج
ز هیتال تا کس نباشد به رنج
چو باشد مناره به پیش تَرَک
بزرگان به پیش من آرند چک .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 صص 1969-1970).
بر ره دین بمثل میل نبینند و مناره
وز پی دنیا ذره به هوا دربشمارند.
چو شد پر نور جانت از علم شاید
اگر قدت نباشد چون مناره .
نَدْهم مخالفت را دشنام کی توانم
آخر ز بهر کاری پردخته شده مناره .
به گرداگرد شهر درگشت وتا شش روز در فصیل و باره و خندق و مناره ٔ آن نظاره می کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 126).
گر سعیدی از مناره اوفتید
بادش اندر جامه افتاد و رهید.
آن مناره دید و بر وی مرغ نی
بر مناره شاهباز پرفنی .
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدستم اینجا مکنیدم آشکارا.
مناره ٔ بلند در دامن کوه الوند پست نماید. (گلستان ).
تو که چاه از مناره نشناسی
دیو را از ستاره نشناسی .
رجوع به منارة شود.
- مناره از چاه نشناختن ؛ سخت بی تمییز بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و گروهی از جهال که مناره از چاه نشناسند سکوت به جهل خود بازبسته اند و می گویند خاموشی به از گفتار. (کشف المحجوب ).
- مناره ٔ بحری ؛ خشبه . فار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به فارشود.
- امثال :
هرکه مناره دزدد باید چاه مهیا دارد . (نفایس الفنون از امثال و حکم ج ص 1966).
یکجا میل و مناره را نمی بینند یکجا ذره را در هوا می شمارند . (امثال و حکم ج 4 ص 2040). رجوع به مثل بعد شود.
یکی که اشتر را بر مناره نمی بیند، تار موی در دهن اشتر چون بیند . (فیه مافیه ،از امثال و حکم ج 4 ص 2060). رجوع به مثل قبل شود.
|| کنایه از شرم مرد. نره . آلت رجولیت :
که در میانه ٔ مقصوره ٔ عیال تو باد
مناره ای که میان ْ پای دوستان من است .
منبر گرفته مادر مسکینم
از دست آن مناره ٔ خونخوارش .